احمد كسروي
در ديماه گذشته كه همراه آقاي واعظپور به قزوين رفتيم و چهار شب با ياران قزوين نشستها داشتيم, گفته شد: بسياري از گفتارهاي پيمان و پرچم در خور آنست كه جداگانه و بشكل كتاب نيز بچاپ رسد كه در دسترس همگي باشد. گفتم: اين پيشنهاد از اهواز از آقاي محمد علي امام، و از رشت از آقاي صفايي و آقاي حسين امامي نيز رسيده. ياران اهواز گفتارهاي پيمان را درباره رمان در يكجا گرد آورده فرستاده اند كه بچاپ رسد. آقاي صفايي و آقاي امامي نيز گفتارهاي » پيام به دانشمندان اروپا « را با برخي گفتارهاي ديگري از پرچم پيشنهاد كرده اند. اين كار بسيار نيك است. گفته شد يكي از اينگونه چاپ كردني ها گفتارهاي » حافظ چه ميگويد؟ « است كه اخيرا در پرچم نوشته شده. زيرا حافظ خود يك گرفتاري بزرگي براي مردم شده. آن ستايش هايي كه بدخواهان توده از او ميكنند و آن رواجي كه به ديوان او ميدهند باعث شده كه زن و مرد و بزرگ و كوچك رو به اين كتاب آورده اند و بي آنكه زيانهاي آن را بدانند پياپي ميخوانند. ما نيز بايد آن گفتارها را هرچه بيشتر رواج دهيم كه همگي بخوانند و از راستي ها آگاه گردند. آقاي پاكروان پيشنهاد كردند كه آن گفتارها بنام ياران قزوين چاپ يابد و چنين گفتند كه من در رفت هزار نسخه را ميپردازم كه چون چاپ ميكنند به بهاي كمتري فروخته شود. پس از بازگشتن به تهران نيز با نامه، آن پيشنهاد را تأكيد كردند. اين بود، آن گفتارها (با فزونيهايي) در اين دفتر جا داده شده و براي نخست بار دو هزار نسخه از آن بچاپ رسيد كه چون دررفت هزار نسخه را آقاي پاكروان پرداخته بودند به بهاي ارزاني فروخته شد و در زمان كمي همه آن نسخه ها بفروش رفت و ديگر نماند.
چون اين كتاب در يكزمينه ارجداريست و چنانكه ديديم رواج نيكي در ميان خوانندگان پيدا كرد و نتيجه هاي نماياني از آن پديد آمد، از اينرو بچاپ دوم آن (با فزونيهاي ديگري) پرداختيم كه اينك در دسترس خواستاران ميگزاريم. بايد بيگمان بود كه سرچشمه درماندگي و بدبختي شرقيان باورهاي بيهوده و گمراهي هاي بسياريست كه بنامهاي گوناگون در شرق رواج يافته و در دلها و در كتابها آگنده شده است، و بايد دست بهم داد و به كندن بنياد آن بدآموزيها و گمراهيها كوشيد. نيز بايد بيگمان بود كه يكي از كتابهاي سراپا زيان » ديوان حافظ « است كه چند رشته بدآموزيهاي زهرآلود ـ از خراباتيگري، جبريگري، صوفيگري و مانند اينها ـ در برميدارد. اين ديوان، با آن شعرهاي شيوايش، و با آن بدآموزيهاي فريبنده اش، خونها را از جوش مي اندازد، سهشها را بيكاره ميگرداند، نوميدي و بي پروايي به زندگاني و خوشگذراني و بيدردي را ميپروراند، يك كلمه بايد گفت: » غيرت و آزرم را ميكشد «. اينست تا ميتوان بايد به نابودي اين ديوان كوشيد، و ما از خوانندگان اين دفتر خواهش ميكنيم كه اين داوريها را كه درباره حافظ رفته و ايرادهايي كه بگفته هاي او گرفته شده هوشيارانه بخوانند و نيك بينديشند و با فهم و خرد خود داوري كنند كه اگر راست يافتند و ايرادي پيدا نكردند، در اين كوششها كه ما براي برانداختن اينگونه كتابها ميكنيم همدستي نشان دهند، اين كتاب را خود خوانده بديگران نيزدهند. چنانكه بارها گفته ايم امروز بهترين نيكوكاري همين كوششهاست كه ما آغاز كرده ايم. اينهاست كه مايه رهايي صدها مليون توده هاي بدبخت شرقي خواهد گرديد. اينهاست كه بيست مليون ايرانيان را از درماندگي بيرون خواهد آورد. اينهاست كه خدا را خشنود تواند گردانيد. اينهاست كه مايه روسفيدي و سرفرازي هركسي تواند بود. اگر كساني بتوانند بسيار بجاست كه نسخه هايي از اين دفتر و از مانندهاي آن گرفته به كسانيكه از آشنايان خود اميد آميغ پژوهي ميبرند بدهند و بفرستند، بويژه بجوانان و شاگردان دبيرستانها و دانشكده ها كه بيشتر از هركسي بخواندن اين دفترچه و مانندهايش نيازميدارند.
******
از سالهاست كه شرق شناسان اروپا كه افزار سياستند، ستايشها از حافظ و شعرهاي او سروده اند، و اين ستايشها كه جز از راه سياست نيست مايه گمراهي انبوهي از ايرانيان گرديده كه آنها را راست پنداشته رو بكتاب حافظ آورده اند، و چون گفته هاي حافظ درهم و پريشان است و يك خواستي از آن فهميده نميشود، كساني خود را به رنج انداخته اند كه خواست او را بدانند، و اين خود مايه گرفتاري براي بسياري شده است كه خود فريب خورده اند و ديگران را نيز فريب ميدهند. براي چاره كردن به آن گرفتاري و جلو گرفتن از آن رنجهاست كه من به اين نوشته ميپردازم.
كسروي ۱۳۲۲
١ــ شاعران شعر را چه ميدانند؟...
چنانكه خوانندگان ميدانند ما با شعر دشمني نميداريم و نمي گوييم شعر نباشد. گفته ما آنست كه شعر خود يك خواست نيست. چه شعر سخن است و سخن بايد تابع نياز باشد. ما مي گوييم كسي اگر مطلبي دارد، ميخواهد آنرا به شعر بگويد و ميخواهد به نثر بگويد، ما ايرادي به او نخواهيم داشت.
ايراد ما به آنست كه كسي بي آنكه مطلبي در ميان باشد، تنها بنام آنكه شعري سازد به آن پردازد. ما ميگوييم اين ياوه گويي است. ميگوييم كسي اگر عاشق شده غزل بسرايد. ولي دور از خرد است كه كسي با دل آسوده بدروغ دم از عشق زند و غزلهاي عاشقانه بسرايد.
داستان شعر از اين حيث داستان خانه است. خانه براي نشستن است و هر كجا كه نيازي بود بايد خانه ساخت. ولي اگر مردي در يك بياباني يا بالاي كوهي كه كسي در آنجا نمي نشيند، خانه هايي بسازد اين كار او بيخردانه است. اين سخن ساده و آسانست. با اينحال شاعران آن را نفهميده اند، و آنان خود شعر را خواست جداگانه پنداشته و بي آنكه در بند نيازمندي باشند پياپي شعرهايي از غزل و قصيده و قطعه و فرد و رباعي سروده بروي كاغذ نوشته اند، و اين را يك هنري يا يك كار سودمندي پنداشته بخود باليده اند. كسي در تهران است و روزي در مجلسي ديدم كه گله از مردم ميكرد و چنين ميگفت: » من براي اين مملكت يك كرور شعر ساخته ام «. اين شيوه شاعران بوده و حافظ همين شيوه را داشته. او نيز شعر را يك خواست جداگانه ميشمارده و اينست عمر خود را با شعرگويي و غزلسرايي بسر برده. بارها كساني جستجو كرده اند كه مقصود حافظ را از غزلهايش بدانند. بايد گفت: مقصود او تنها سرودن آن غزلها بوده و اين را يك كار و هنري مي پنداشته و جز اين مقصود ديگري نداشته است.
٢ــ شاعران غزل را چگونه ميسازند؟...
چنانكه خوانندگان ميدانند شاعران در ايران در غزل سازي بيش از هر چيزي به قافيه اهميت ميدهند، و اينست يك شاعري چون ميخواهد غزلي بسازد نخست قافيه هاي آن را (يا بهتر گويم: كلمه هايي را كه بكار قافيه ميخورد) جسته و يافته و فهرست وار زير هم يا پهلوي هم مينويسد. مثال: كس، بس، عدس، نفس، پس، مگس، هوس، عسس، خس، فرس، و سپس بهر يكي جمله هايي انديشيده شعري پديد ميآورد و بدينسان غزلي ميسازد. براستي رشته سخن در دست قافيه است و شاعر ناگزير است كه پيروي از آن نمايد.
حافظ نيز از همين شيوه پيروي مينموده و ما اينك غزلي از او براي گواهي ياد ميكنيم:
در ضمير ما نميگنجد بغير از دوست كس-----هر دو عالم را بدشمن ده كه ما را دوست بس
يار گندم گون ما گر ميل كردي نيم جو-----هر دو عالم پيش چشم ما نمودي يك عدس
ياد ميداري كه بودي هر زمان با ديگران-----اي كه بي ياد تو هرگز بر نياوردم نـفس
ميروي چون شمع وجمعي از پس و پيشت روان-----نی غلط گفتم نباشد شمع را خودپيش و پس
غافلست آنكو بشمشير از تو ميپيچد عنان-----قند را لذت مگر نيكو نميداند مگس
خاطرم وقتي هوس كردي كه بينم چيزها-----تا تو را ديدم نكردم جز بديدارت هوس
مردمان را از عسس شب گر خيالي در سر است-----من چنانم كز خيالـم باز نشناسـد عسس
كويت از اشكم چو دريا گشت و ميترسم كه باز-----بر سر آيند اين رقيبان سبكبارت چو خس
حافظا اين ره بپاي لاشه لنگ تو نيست-----بعد از اين بنشين كه گردي برنخيزد زين فرس
اين غزل را شما چون بينديشيد هر شعري از آن مطلب جداگانه ايست، و ارتباط آنها با يكديگر جز از راه قافيه نميباشد. از آنسوي بسياري از اين شعرها جز يك معناي خنكي را در بر نميدارد و پيداست كه مقصود شاعر تنها استفاده از قافيه بوده و چندان توجهي بمعني جمله ها نداشته است. مثلا شعر دوم كه معناي بسيار خنكي دارد و بي گفتگوست كه مقصود جز استفاده از كلمه »عدس« نبوده. همچنين بسياري از شعرهاي ديگر بويژه شعر هشتم در خنكي و گزافه آميزي از اندازه بيرون افتاده و پيداست كه جز براي گنجانيدن كلمه »خس« نيست. من خواهشمندم خوانندگان آن خوش گماني را كه به حافظ دارند بكنار گزارند و نام » لسان الغيب « و ديگر ستايش هاي گزافه آميز را كه درباره اين شاعر شنيده اند، فراموش كنند و با يك انديشه ساده يكايك اين شعرها را بسنجند و بيازمايند تا ببينند چه معناهاي پوچي از هر كدام بيرون ميآيد و براي آنكه بآساني اين موضوع را دريابند بهتر است هر شعري را به نثر برگردانند و با آنحال بانديشه سپارند. بيشتر غزلهاي حافظ (اگر نگويم يكايك آنها) از اينگونه است كه شاعر تنها مقصودش ساختن يك غزلي بوده است و در اين كار نيز شيوه عادي شاعران را پيروي كرده كه نخست قافيه ها را نوشته و سپس بهر كدام جمله هايي آورده و بيتي گردانيده. اينست بسياري از شعرهاي آن معنايي ندارد و پيداست كه تنها براي گنجانيدن كلمه قافيه سروده شده. مثلا اين شعر را بينديشيد:
بعزم توبه سحر گفتم استخاره كنم-----بهار توبه شكن ميرسد چه چاره كنم
بعزم توبه سحر گفتم استخاره كنم-----بهار توبه شكن ميرسد چه چاره كنم
آيا براي توبه نيز استخاره ميكنند؟!.. توبه كجا و استخاره كجا؟!.. استخاره آنست كه كسي بوسيله قرآن يا دانه هاي تسبيح يا بوسيله ديگري از خدا شور خواهد كه فلان كار را كنم يا نكنم، و اين عقيده مسلمانان عاميست. از كلمه هاي »توبه« و »استخاره« بايد گفت حافظ مسلمان بوده و ميخواري را گناه ميدانسته. ولي نيك بينديشيد كه آيا يك مسلماني براي توبه از مي استخاره ميكند؟!.. آيا اين معني دارد كه يك مسلماني از خدا شور خواهد كه از ميخواري توبه كنم يا نه؟!.. بيگفتگوست كه مقصود شاعر جز درست كردن قافيه نبوده و تنها اين مي خواسته كه از كلمه »استخاره« استفاده كند و آن را در غزل خود بياورد. در همان غزل ميگويد:
گرشبي بزبانم حديث توبه رود-----زبي طهارتي آنرا بمي غراره كنم
گرشبي بزبانم حديث توبه رود-----زبي طهارتي آنرا بمي غراره كنم
انجا شاعر مسلمان بوده و سخن از توبه و استخاره ميرانده. در اينجا به اسلام توهين زشتي زده ميگويد: من اگر نام توبه را بزبان بياورم دهانم ناپاك ميشود و آن را با غراره كردن (غرغره كردن) مي پاك ميكنم. در اينجا نيز تنها آنرا ميخواسته كه از كلمه »غراره« استفاده كند و آنرا قافيه آورد و تنها براي همين مقصود است كه چنان مضمون بسيار پستي را بافته است.
٣ــ حافظ چه ها ميدانسته؟...
در زمان حافظ در ايران چند رشته دانش و آگاهي از نيك و بد رواج ميداشته است كه اينك فهرست وارميشماريم:
١- قرآن و تفسير آن و دستورهاي اسلامي.
٢- فلسفه يونان و بافندگي هاي كهن و نو فيلسوفان.
٣- صوفيگري و بدآموزيهاي بي پايان صوفيان.
٤- خراباتيگري و بدآموزيهاي زهرآلود آن.
٥- كشاكش خراباتيان با صوفيان (اين را شرح خواهيم داد).
٦- تاريخ ايران و افسانه هاي آن (از داستان خضر و اسكندر و جام جم و مانند اينها).
٧- ستاره شماري يا علم نجوم.
٨- جبريگري و بدآموزي هاي جبريان.
حافظ به همه اينها آشنايي ميداشته و بايد گفت همين ها بوده كه فهم و خرد او را از كار انداخته و مغزش را آشفته گردانيده. زيرا چنانكه بارها گفته ايم يكي از چيزهايي كه خرد را از كار اندازد و مغز را آشفته سازد، فرا گرفتن انديشه هاي متضاد و ناسازگار است. كسي كه گفته هاي خراباتيان و بدآموزيهاي صوفيان، و دستورهاي اسلام را در مغز خود جا ميدهد، يا بايد فهمش چندان نيرومند باشد كه در ميانه آن سه كه ضد هم اند داوري كند و يكي را پذيرفته و آن ديگریها را براندازد، و يا بيگمان فهم و خرد او در ميان آنها سرگردان مانده و كم كم بيكاره خواهد گرديد. بويژه كه حافظ باده مينوشيده و در اين كار اندازه نگاه نميداشته كه اين انگيزه ديگري بشوريدگي مغز او بوده. كسانيكه ميگويند حافظ باده نميخورده و مقصود او از مي و ميخانه چيزهاي ديگر است بهتر است شعرهاي شاعر را بخوانند و دروغگويي خود را بفهمند. شاعر در جاهاي بسيار تصريح ميكند كه مقصودش همان مي است كه ازانگور ساخته شود و رنگش قرمز باشد.
چه بود گر من و تو چند قدح باده خوريم-----باده از خون رزانست نه از خون شماست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر-----كه در حجاب نقابي و پرده عنبي است
آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند-----احلي لنا و اشـهي من قبـله العـذارا
بهرحال حافظ در شعر سرودن از همه اين دانشها بهره ميجسته.
او كه يگانه مقصودش غزل سرودن بوده براي اينكار بدانسان كه گفتيم نخست كلمه هاي قافيه را مينوشته و سپس با ساختن جمله هايي آنرا شعر ميگردانيده. در اين باره گاهي از قرآن و اصطلاحات آن استفاده مينموده:
ز مصحف رخ دلدار آيتي بر خوان-----كه آن بيان مقامات و كشف كشافست
گاهي از فلسفه يونان بهره ميجسته:
پس از اينم نبود شائبه در جوهر فرد-----كه دهان تو بدين نكته خوش استدلاليست
گاهي از بافندگيهاي صوفيان بهره يابي مينموده:
حجاب چهره جان ميشود غبار تنم-----خوش آن دمي كه از اين چهره پرده برفكنم
حافظ به همه اينها آشنايي ميداشته و بايد گفت همين ها بوده كه فهم و خرد او را از كار انداخته و مغزش را آشفته گردانيده. زيرا چنانكه بارها گفته ايم يكي از چيزهايي كه خرد را از كار اندازد و مغز را آشفته سازد، فرا گرفتن انديشه هاي متضاد و ناسازگار است. كسي كه گفته هاي خراباتيان و بدآموزيهاي صوفيان، و دستورهاي اسلام را در مغز خود جا ميدهد، يا بايد فهمش چندان نيرومند باشد كه در ميانه آن سه كه ضد هم اند داوري كند و يكي را پذيرفته و آن ديگریها را براندازد، و يا بيگمان فهم و خرد او در ميان آنها سرگردان مانده و كم كم بيكاره خواهد گرديد. بويژه كه حافظ باده مينوشيده و در اين كار اندازه نگاه نميداشته كه اين انگيزه ديگري بشوريدگي مغز او بوده. كسانيكه ميگويند حافظ باده نميخورده و مقصود او از مي و ميخانه چيزهاي ديگر است بهتر است شعرهاي شاعر را بخوانند و دروغگويي خود را بفهمند. شاعر در جاهاي بسيار تصريح ميكند كه مقصودش همان مي است كه ازانگور ساخته شود و رنگش قرمز باشد.
چه بود گر من و تو چند قدح باده خوريم-----باده از خون رزانست نه از خون شماست
جمال دختر رز نور چشم ماست مگر-----كه در حجاب نقابي و پرده عنبي است
آن تلخ وش كه صوفي ام الخبائثش خواند-----احلي لنا و اشـهي من قبـله العـذارا
بهرحال حافظ در شعر سرودن از همه اين دانشها بهره ميجسته.
او كه يگانه مقصودش غزل سرودن بوده براي اينكار بدانسان كه گفتيم نخست كلمه هاي قافيه را مينوشته و سپس با ساختن جمله هايي آنرا شعر ميگردانيده. در اين باره گاهي از قرآن و اصطلاحات آن استفاده مينموده:
ز مصحف رخ دلدار آيتي بر خوان-----كه آن بيان مقامات و كشف كشافست
گاهي از فلسفه يونان بهره ميجسته:
پس از اينم نبود شائبه در جوهر فرد-----كه دهان تو بدين نكته خوش استدلاليست
گاهي از بافندگيهاي صوفيان بهره يابي مينموده:
حجاب چهره جان ميشود غبار تنم-----خوش آن دمي كه از اين چهره پرده برفكنم
گاهي بخراباتيگري گراييده و تنديهاي بسيار ميكرده:
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو-----که کس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را
گاهي با صوفيان سرگرم كشاكش گرديده و سرزنشها مينموده:
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز-----ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
گاهي از افسانه هاي ايراني به استفاده ميپرداخته:
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو-----که کس نگشود و نگشايد بحكمت اين معما را
گاهي با صوفيان سرگرم كشاكش گرديده و سرزنشها مينموده:
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز-----ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
گاهي از افسانه هاي ايراني به استفاده ميپرداخته:
قدح بشرط ادب گير زانكه تركيبش-----ز كاسه سر جمشيد و بهمنست و قباد
گاهي از ستاره شماري و افسانه هاي آن كمك ميگرفته:
بگير طره مـه طلعتي و غصه نخور-----كه سعد و نحس ز تأثير زهره و زحل است
گاهي بجبريگري پرداخته تندي هايي مينموده:
بگير طره مـه طلعتي و غصه نخور-----كه سعد و نحس ز تأثير زهره و زحل است
گاهي بجبريگري پرداخته تندي هايي مينموده:
نصيب من چو خرابات كرده است اله-----در اين ميانه مـرا زاهدا بگو چـه گناه
گذشته از آنكه از ستايشگري و از افسانه گل و بلبل و از ستايش باده و ساده و بسيار مانند اينها باستفاده ميپرداخته، گاهي نيز بيكبار پريشانگويي ميكرده. كوتاه سخن آنكه مقصود حافظ قافيه ساختن و غزل سرودن بوده نه سخن گفتن و معنايي را باز نمودن، و اينست شما در غزلهايش ميبينيد كه هر بيتي در زمينه ديگريست و ارتباطي در ميان آنها ديده نميشود. كسيكه ميخواهد سخني بگويد و معنايي را برساند بايد بارتباط عبارتها توجه كند و سخنان بي ربط نگويد. ولي حافظ چون خواستش چيز ديگري بوده چنين توجهي نكرده و نبايستي بكند.مثلا در يكجا ميگويد:
اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس-----بوسه زن برخاك آن وادي و مشگين كن نفس
نه آنست كه حافظ علاقه اي به رود ارس داشته و راستي ياد آن كرده. رود ارس در آذربايجانست كه حافظ تنها نامش را شنيده بوده و هيچگونه علاقه بآن نداشته و مقصودش تنها اين ميبوده كه در يك غزليكه بقافيه »سين« ساخته از كلمه »ارس« نيز استفاده كند. از آنسوي چنانكه گفتيم حافظ با دستورهاي اسلامي و با خراباتيگري و صوفيگري و فلسفه يونان كه هر چهار تا به ضد هم است آشنا ميبوده ولي به هيچيكي پابستگي نميداشته، و اينست هر زمان بيكي ديگر توجه مينموده و جمله بندي از آن ميكرده، و اينست سخنانش پريشان و متضاد ميباشد.
آري حافظ »خراباتي« است و ما هميشه او را خراباتي ستوده ايم. چيزيكه هست اين خراباتي بودن او نيز از روي باور نميبوده. بلكه چون در نتيجه انباشتن چند رشته متضاد در مغز خود بهمه آنها بي عقيده گرديده بوده همين است كه او را بخراباتيگري كشانيده، زيرا خراباتيگري با بي عقيده گي سازش بسيار دارد. بهرحال مقصود آنست كه كسانيكه ميخواهند جستجو كنند و بدانند حافظ چه گفته، خود را بيك كار پر رنج و بيهوده اي مياندازند. زيرا چنانكه گفتيم نخست حافظ در انديشه سخن گفتن نميبوده. دوم حافظ پا بستگي به يك باوري نميداشته، كه اگر هم ميخواستي سخني بگويد باز نتيجهاي از گفته هايش بدست نيامدي. داستان حافظ داستان كسي است كه مشق ماشين نويسي ميكند و اينست هر جمله كه بيادش ميافتد پشت سر هم مينويسد، و من اينك يك چنان صفحه اي را در دست ميدارم و ميخواهم چند جملهاش را براي نمونه نقل كنم: »كار نان بسيار سخت شده، دوست آن باشد كه گيرد دست دوست، چو رسي بطور سينا ارني مگو و بگذر، بي پولي بد چيزيست، منوچهر بچه خوبيست...«. كسيكه مشق ماشين ميكرده چنين جمله هايي را بروي صفحه اي نوشته، و اكنون چه بيجاست كه كسي بخواهد كه از اين جمله ها معناهايي درآورد و بگويد خواست اين نويسنده فلان بوده است.
گذشته از آنكه از ستايشگري و از افسانه گل و بلبل و از ستايش باده و ساده و بسيار مانند اينها باستفاده ميپرداخته، گاهي نيز بيكبار پريشانگويي ميكرده. كوتاه سخن آنكه مقصود حافظ قافيه ساختن و غزل سرودن بوده نه سخن گفتن و معنايي را باز نمودن، و اينست شما در غزلهايش ميبينيد كه هر بيتي در زمينه ديگريست و ارتباطي در ميان آنها ديده نميشود. كسيكه ميخواهد سخني بگويد و معنايي را برساند بايد بارتباط عبارتها توجه كند و سخنان بي ربط نگويد. ولي حافظ چون خواستش چيز ديگري بوده چنين توجهي نكرده و نبايستي بكند.مثلا در يكجا ميگويد:
اي صبا گر بگذري بر ساحل رود ارس-----بوسه زن برخاك آن وادي و مشگين كن نفس
نه آنست كه حافظ علاقه اي به رود ارس داشته و راستي ياد آن كرده. رود ارس در آذربايجانست كه حافظ تنها نامش را شنيده بوده و هيچگونه علاقه بآن نداشته و مقصودش تنها اين ميبوده كه در يك غزليكه بقافيه »سين« ساخته از كلمه »ارس« نيز استفاده كند. از آنسوي چنانكه گفتيم حافظ با دستورهاي اسلامي و با خراباتيگري و صوفيگري و فلسفه يونان كه هر چهار تا به ضد هم است آشنا ميبوده ولي به هيچيكي پابستگي نميداشته، و اينست هر زمان بيكي ديگر توجه مينموده و جمله بندي از آن ميكرده، و اينست سخنانش پريشان و متضاد ميباشد.
آري حافظ »خراباتي« است و ما هميشه او را خراباتي ستوده ايم. چيزيكه هست اين خراباتي بودن او نيز از روي باور نميبوده. بلكه چون در نتيجه انباشتن چند رشته متضاد در مغز خود بهمه آنها بي عقيده گرديده بوده همين است كه او را بخراباتيگري كشانيده، زيرا خراباتيگري با بي عقيده گي سازش بسيار دارد. بهرحال مقصود آنست كه كسانيكه ميخواهند جستجو كنند و بدانند حافظ چه گفته، خود را بيك كار پر رنج و بيهوده اي مياندازند. زيرا چنانكه گفتيم نخست حافظ در انديشه سخن گفتن نميبوده. دوم حافظ پا بستگي به يك باوري نميداشته، كه اگر هم ميخواستي سخني بگويد باز نتيجهاي از گفته هايش بدست نيامدي. داستان حافظ داستان كسي است كه مشق ماشين نويسي ميكند و اينست هر جمله كه بيادش ميافتد پشت سر هم مينويسد، و من اينك يك چنان صفحه اي را در دست ميدارم و ميخواهم چند جملهاش را براي نمونه نقل كنم: »كار نان بسيار سخت شده، دوست آن باشد كه گيرد دست دوست، چو رسي بطور سينا ارني مگو و بگذر، بي پولي بد چيزيست، منوچهر بچه خوبيست...«. كسيكه مشق ماشين ميكرده چنين جمله هايي را بروي صفحه اي نوشته، و اكنون چه بيجاست كه كسي بخواهد كه از اين جمله ها معناهايي درآورد و بگويد خواست اين نويسنده فلان بوده است.
٤ــ خراباتيان چه ميگفتند؟...
خراباتيان گروهي ميبودند كه اين جهان را هيچ و پوچ پنداشته يكدستگاه بيهوده اش ميشماردند و به آفرينش و آفريدگار ايرادهاي بسيار ميگرفتند:
اي بي خبر اين شكل مجسم هيچست-----وين طارم نه رواق ارقـم هيچست
جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچست-----هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
اين دستگاه را كم ارج و خوار داشته ميسرودند:
حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست-----باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست
ميگفتند: از جستجو كسي راه بجايي نميبرد و راز اين جهان دانسته نميشود:
در پـرده اسرار كسـي را ره نيست-----زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست
خرد و فهم را خوار و بي ارج شمرده ميگفتند:
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس كه ترا-----دمي ز وسوسه عقل بي خبـر دارد
ميگفتند: هرچه در جهان گفته شده جز دروغ و افسانه نيست.
آنان كه محيط فضل و آداب شدند-----در كشف دقيقه شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند هرگز-----گفتند فسانه اي و در خواب شدند
ميگفتند: زندگي جز يك خواب و خيالي نيست كه ميآيد و ميگذرد:
احوال جهان و اصل اين عمر كه هست-----خوابي و خيـالي و فريبي و دميست
بآفريدگار ايراد گرفته ميگفتند: بهر چه اينهمه مردم را ميآفريند و سپس نابود ميكند؟!.. آيا يك كاسه گري اين ميكند كه هي كاسه بسازد و آنها را بشكند؟!..
تركيب پياله اي كه در هم پيوست-----بشكستن او روا نميدارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سر دست-----با مهر كه پيوست و بكين كه شكست
ميگفتند: اين جهان نه آغازش و نه انجامش دانسته نمي باشد. ما نميدانيم از كجا آمده ايم و بكجا خواهيم رفت:
دوري كه در او آمدن و رفتن ماست-----آن را نه بدايت و نهايت پيداست
كس مي نزند دمي در اين معني راست-----كين آمدن از كجا و رفتن بكجاست؟!
معلوم نشد كه در طرب خانه خاك-----نقاش ازل بهر چه آراست مـرا؟!
از اين گفته هاي خود نتيجه گرفته ميگفتند: در اين جهان انديشه و خرد بكار بردن و در بند گذشته و آينده بودن بيجهت است، و از كوشش نيز نتيجه اي بدست نخواهد آمد. پس بهتر آنست كه آدمي غم گذشته و آينده نخورده و پرواي چيزي نكند و دل خوش دارد، و اگر خوشي بخود دست نداد با باده آنرا بدست آورد. ميگفتند: عمر آدمي آن يك دمست كه در آنست و بايد آن را غنيمت شمرده با خوشي و مستي بسر برد و با چنگ و چغانه در خرابات (ميخانه ها) روز گزارد. ميگفتند: اين جهان قرنهاي بيشمار بدينسان گرديده و آدميان پياپي آمده و رفته اند و ما نيز پس از چندي خواهيم رفت:
چون عهده نميكند كسي فردا را-----باري خوش كن تو اين دل سودا را
مي نوش بنور ماه اي ماه كه ماه-----بسيـار بيـايـد و نيابـد مـا را
با باده نشين كه ملك محمود اينست-----و ز چنگ شنو كه لحن داود اينست
از نامـده و رفته دگر ياد مكن-----خوش باش كه از وجود مقصود اينست
بادت بدست باشد اگر دل نهي به هيچ-----در معرضي كه ملك سليمان رود بباد
دي پير ميفروش كه ذكرش بخير باد-----گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
رابطه اينان با باده از اين راه ميبود. ولي سپس در علاقه مندي به آن راه افراط پيموده ستايشهاي بسياري از آن نموده و آنرا يك مقصد بزرگي براي خود گردانيده و در گفتگو از آن داد گزافگويي داده اند:
چون درگذرم بباده شوييد مـرا-----تلقين ز شراب و جام گوييد مـرا
خواهيد بـروز حشر يابيـد مـرا-----از خاك در ميكده جوييد مـرا
خوشبخت رند مست كه دنيا و آخرت-----بر باد داد و هيچ غمش بيش و كم نداشت
تاك را سيراب كن اي ابر نيسان در بهار-----قطره تا مي ميتواند شد چرا گوهر شود؟!
بدينسان خود را به بيعاري زده و چون كسي بنكوهش برميخاست دست بدامن »جبريگري« زده ميگفتند خدا ما را چنين آفريده، خدا اين را براي ما خواسته:
زين پيش نشان بودنيها بوده است-----پيوسته قلم ز نيك و بد ناسوده است
تقدير ترا هر آنـچه بايستي داد-----غم خوردن و كوشيدن ما بيهوده است
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند-----گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را
برو اي زاهد و بر دردكشان خرده مگير-----كه ندادند جز اين تحفه بما روز الست
گاهي نيز سخن به رويه ريشخند و شوخي داده ميگفتند: خدا چون ما را از خاك ميآفريد آن خاك را با مي سرشته و آنست كه ما دلداده باده ايم و از آن دست نميتوانيم كشيد:
خاك مرا چون در ازل از مي سرشته اند-----با مدعي بگو كه چرا ترك مي كنم؟!
و چون بيشتر آنان كسان گرسنه و لاتي ميبودند كه پي كاري نرفته خود و خاندانشان را گرسنه ميگزاردند و بگفته خودشان خرقه و دفتر گرو گزارده باده ميخوردند، كساني كه به اين بيدردي آنان خرده ميگرفتند، در پاسخ اينها نيز دست بدامن »قسمت« زده ميگفتند:
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني-----خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني
ما آبروي فقر و قناعت نمي بريم-----با پادشه بگوي كه روزي مقرر است
و چون بكساني از دينداران برميخوردند و گفتگو از جهان ديگر و كيفر بميان مي آمد بريشخند پرداخته ميگفتند: ميخواري را خدا براي ما خواسته ديگر چه جاي كيفر دادنست؟!..
بي حكمش نيست هر گناهي كه مراست-----پس سوختن روز قيامت ز كجاست؟!
يا خود را زيركانه براه ديگري زده ميگفتند: از گناه و ثواب ديگران بخدا چه سود و زياني خواهد رسيد كه بما
كيفر و بديگران پاداش دهد؟!..
بيا كه رونق اين كارخانه كم نشود-----ز زهد همچو تويي و بكفر همچو مني
اين سخنان خراباتيانست كه ما از گفته هاي خيام و حافظ و ديگران بدست ميآوريم. اين سخنان در نگاه نخست پايه دار و گيرا مينمايد. اينست كسان بسياري فريب آنها را خورده اند.
ولي بايد گفت بسيار پوچست. اين سخنان در واقع دو جمله است: يكي آنكه اين جهان يكدستگاه بيهوده ايست و از آغاز و انجام آن چيزي دانسته ما نيست. ديگر اينكه ما بايد به هيچ كوششي نپردازيم و با مستي و خوشي روز گذرانيم.
بايد گفت نخست اين جهان يكدستگاه آراسته و بسامانيست و با يك بينش و نگرش، اين روشنست كه آفريدگار دانا و توانايي آنرا پديد آورده و يك ساماني در آن بكار برده (و ما چون در جاهاي ديگري از اين زمينه سخن رانده ايم در اينجا بآن نمي پردازيم). دوم بر فرض آنكه جهان يكدستگاه بيهوده اي باشد، معنايش اين نخواهد بود كه ما به هيچ كوششي برنخيزيم و تنها بخوشي و مستي پردازيم. مردمي كه در انديشه گذشته و آينده نباشند، در زندگي بهره از آسايش و خوشي نتوانند يافت و سرگذشتشان جز اين نتواند بود كه در زيردست بيگانگان بيفتند. اين جهان چه با هوده و چه بيهوده، بايد گذشته و آينده آن را انديشيد و يكراه بخردانه اي براي زيستن در آن پيش گرفت.
يك مرد با خرد اگر به يك زندان تاريكي هم بيفتد بايد در اين انديشه باشد كه در آنجا چگونه زندگي كند و چگونه دشواريها را بخود آسان گرداند و هيچگاه نگويد كه چون در اينجا بدلخواه نيست، من ديگر نخواهم انديشيد و كوشيد و سرم را گزارده خواهم خوابيد. آن مقدمه كه چيده اند غلط و اين نتيجه كه از آن ميگيرند غلط تر ميباشد.يك غلط ديگرشان هم جبريگريست كه آنهمه شعرها دربارهاش ساخته اند.
۵ــ صوفيگري در زمان مغول ...
گفتيم يكي از زمينه هاي سخن حافظ كشاكش صوفيان و خراباتيانست. براي روشني اين بايد به يك مقدمهاي از تاريخ و از رفتار صوفيان پردازيم. اسلام چون به ايران چيرگي يافت، يكي از تأثيرهاي آن در ايرانيان افزودن بحس دليري و جنگجويي بود. ايرانيان خود مردم جنگي ميبودند و اسلام نيز جنگ و مردانگي را بهمه بايا ميگردانيد، و از اينرو در قرنهاي نخست اسلام در ايران اين حس بسيار نيرومند ميبود. اگر كساني تاريخ ايران را در قرنهاي سوم و چهارم هجري جستجو كنند در آن قرنها از يكسو در ماوراءالنهر دولت ساماني برپا ميبود كه هميشه با تركان جنگ و ستيز ميداشت و بگفته استخري هميشه سيصد هزار تن سوار در مرز آماده مي ايستادند. همين استخري مينويسد: من بهر خانه اي از دهگانان ميرفتم يك شمشيري آويخته از ديوار و يك اسبي بسته در اصطبل ميديدم. همگي براي جنگجويي آماده ميبودند. از سوي ديگر دليران ديلم از كوهستان خود پايين آمده هريكي در گوشه ديگري بنياد فرمانروايي مينهادند و خاندان بويه تا بغداد پيش رفته خليفه را زيردست خود ميگردانيدند. پس از همگي سلطان محمود غزنوي به هندوستان تاخته شهرها مي گشاد و تاراجها ميآورد. با اينحال جنگجويان ايران بيكار مانده دسته دسته بيرق افراشته براي شركت در جنگ مسلمانان با روميان به آسياي كوچك ميشتافتند. يكسال را ما در تاريخ مييابيم كه تنها از خراسان هشتاد هزار تن شتافته اند. ببينيد حس جنگجويي تا چه اندازه ميبوده!.. ببينيد غيرت چگونه فزون مي آمده و سرشاري مينموده!.. تا آغازهاي قرن پنجم ما اين را مي يابيم. ولي سپس چون بآغاز قرن هفتم ميرسيم، بيكبار وارونه آنرا ميبينيم.
بيكبار ايران را از غيرت و مردانگي تهي مي يابيم. زيرا در آن هنگامست كه مي بينيم چنگيزخان بماوراءالنهر آمده و چهار سال كشتار كرده و با اينحال در ايران تكاني پيدا نشده. در آنهنگام است كه مي بينيم يمه و سوتاي دو تن سركرده مغولي با سي هزار سوار از جيحون گذشته از خراسان كشتاركنان پيش آمده تا مازندران و عراق و آذربايجان و قفقاز مردم را كشته و شهرها را تاراج كرده از شمال درياي خزر بلشگرگاه خود پيوسته اند. فسوسا اين درماندگي از يك توده چه بوده؟!..
اين خود يك جستاريست كه چرا ايرانيان در آن دو صد سال كه از قرن پنجم تا قرن هفتم بوده بدينسان تغيير يافته بودند؟!.. مگر در آن دو قرن نژاد ايران ديگر شده بود؟!.. دراين باره كسي جستجويي نكرده و باين پرسش پاسخي نتواند داد. ولي ما پاسخ آنرا ميدانيم. در آن دو قرن در ايران چند رشته بدآموزيهايي رواج يافته بوده كه در نتيجه آنها جنگجويي و مردانگي بدينسان جاي خود را به بي دردي و بيغيرتي داده. يكي از آن بدآموزيها صوفيگري، ديگري باطنيگري، ديگري خراباتيگري بوده.
ميدانيم كساني باور نكرده خواهند گفت: مگر بدآموزي هم مردم را به بيغيرتي وا دارد؟!.. ميگويم: مگر شما نميدانيد كه سرچشمه همه كارهاي آدمي مغز اوست، و مغز نيز تابع انديشه هاييست كه دروست؟!.. يكتن خراباتي كه جهان را هيچ و پوچ ميشمارد و ميگويد بايد پرواي گذشته و آينده نكرد، آيا ميتوان چشم داشت كه غيرت كند و در راه توده و كشور جانبازي نمايد؟!.. يكتن صوفي كه جدايي ميانه داد و ستم و تاريكي و روشني و راست و كج نميگزارد و در آن جهان ماليخوليا، خونخواران مغول را »خدا« ميپندارند، آيا ميتوان اميد بست كه شمشيري بگيرد و بجنگي شتابد؟!..
باطنيان (يا پيروان حسن صباح)نيز اگرچه آدمكشي را پيشه خود ميداشتند و هزارها ايرانيان را با خنجر نابود ميساختند، ديده شد كه در داستان مغول يكي اين نكرد كه برود و هولاگو يا كس ديگري را از سران مغول بكشد و چشم آنان را بترساند، و اين ميرساند كه آن آدمكشي ايشان نيز جز يك گونه ديوانگي پستي نميبوده. بهرحال بيگمانست كه مايه آن زبوني و درماندگي ايرانيان در برابر مغول اين سه رشته بدآموزيها بوده. اين يكي از رازهاي پوشيده تاريخ ايرانست كه بايد در پيرامونش بدرازي و گشادي گفتگو رود، و ما در اينجا چون فرصت نميداريم بهمين چند جمله بس ميكنيم.
سپس در زمان چيرگي مغولان باطنيگري از رونق و شكوه افتاد. زيرا باطنيان با مغول جنگ كرده بودند و مغولان بماندن آنها خرسندي نميدادند. ولي صوفيگري و خراباتيگري بيش از پيش زمينه براي پيشرفت پيدا كرد. زيرا مغولان درباره كيش سخت نميگرفتند و ميتوان پنداشت كه سود خود را در سختگيري نديده رواج اين بدآموزيها را مايه نيرومندي خود ميشماردند. هرچه هست در زمان مغول، چه صوفيگري و چه خراباتيگري، برواج و شكوه افزوده و هر دو پيشرفت بسيار كردند. صوفيان يك شيوه بسيار ناستوده اي ميداشتند و آن اينكه از پيش آمدها بدستياري دروغ سودجويي ميكردند. مثلا اگر فلان مرد لشكركش دلير بپادشاهي ميرسيد، اينها يك دروغي ميساختند كه فلان هنگام بنزد شيخ ما آمده بود و شيخ ما فرمود پادشاهي فلان جا را بتو داديم، يا اگر كسي ميمرد يا آسيبي مي يافت چنين ميگفتند: چون شيخ ما را رنجانيده بود خدا سزايش را داد. اين شيوه پست آنها ميبود و راستي آنست كه چون نان از دست ديگران ميخوردند با اين دروغها چشم مردم را ترسانيده راه روزي خود را فراخ ميگردانيدند. اين يك نامرديست كه همه مفتخواران و گدايان دارند. فراموش نميكنم در سالهاي پيش يكي از آشنايانم پسر جواني ميداشت كه ناگهان درگذشت و يك سيدي در همسايگي او بجاي آنكه بديدنش آيد و دلداري دهد و از اندوهش بكاهد، نامردانه پيام فرستاده بود: »چون رعايت سيد نمي كني، اينطور ميشود ديگر«. بارها آن آشنايم با يك دل پردردي اين داستان را با من ميگفت و دلسوختگي نشان ميداد.
شما از همين رفتار صوفيان پي بدرون آنها ببريد و اين دريابيد كه آن آموزشهاي بي پا چه نتيجه بدي داشته و چگونه ايشان را تيره درون گردانيده. باري در زمان مغول نيز صوفيان، بجاي آنكه بدانند كه با آن راه و رفتار خود مايه بدبختي مردم گرديده اند و از سرگذشت دلگداز توده عبرت بگيرند، از پيشآمد بسودجويي برخاسته چون سلطان محمد خوارزمشاه »مجدالدين بغدادي« نامي را از مشايخ ايشان كشته بود، آنرا داستاني ساختند چنين گفتند: »خدا اينان را بخونخواهي مجدالدين بغدادي فرستاده است«. همين را گفته سر بالا افراشتند و از بدبختي مردم دلهاي خود را خنك گردانيدند، و براي پيشرفت كار خود چنين دروغي ساختند: خوارزمشاه چون مجدالدين را كشت پشيمان گرديد و براي عذرخواهي بنزد استاد او ابوبكر خوارزمي رفت و زر بسيار همراه برد. ابوبكر نپذيرفت و گفت: »خونبهاي فرزندم مجدالدين زر نيست، بخونبهاي او هم سر تو ميرود و هم سر من و هم ديگران«. شيخ عطار كه با پستي و زبوني در نيشابور كشته شده بود براي او نيز معجزه اي ساخته چنين گفتند: »شيخ را چون مغولها كشتند با همان تن بي سر فريادكشان نيم فرسخ دويد و آنهنگام افتاد«. با اين دروغهاي بيشرمانه رواجي بكار خود دادند. از آنسوي خود چيرگي مغولان رواج ده ديگري براي صوفيگري ميبود. زيرا با آن گزند و آسيبي كه ايرانيان ديده و در دست دشمن گرفتار افتاده بودند يا بايستي از جان گذرند و با يك مردانگي شاياني دشمن را براندازند و يا از غيرت و مردانگي چشم پوشيده خود را به پناه صوفيگري يا خراباتيگري بكشند.
٦ــ چگونه خراباتيان ميدان يافتند؟...
اما خراباتيان، درآمدن مغولها به ايران براي آنان گشايشي بود. زيرا تا آنزمان باده سازي و باده فروشي خاص زردشتيان و جهودان و مسيحيان ميبود كه نه در درون شهر، بلكه در بيرون آن در ميانه ويرانه ها، جايي ميگرفتند كه هم باده فروشي ميكردند و هم چنگ و چغانه راه ميانداختند، و يكتن خراباتي اگر ميخواست ـ بگفته خودشان ـ لبي تر كند و چنگ و چغاني بشنود ميبايست به بيرون شهر رود، و بهرحال از دست مسلمانان بي ترس و بيم نباشد، و اگر كسي در خانه خود مي ميساخت چه بسا كه گرفتار محتسب ميگرديد كه ميبايست او خم شكند و اين سر او را، و سخن بجاهاي ديگري كشد. ولي مغولان كه بايران آمدند، چون به همه كيشها و هر كاري آزادي دادند، آن رنجها از ميان رفت، و ميفروشان آزاد گرديده در ميان شهر ميخانه ها برپا كردند و آواز چنگ و ناي بلند گردانيدند، بلكه زردشتيان و جهودان و مسيحيان كه سالهاي دراز آسيب و آزار از مسلمانان ديده بودند، به پشتگرمي آنكه مغولان بمسلمانان با ديده تحقير مينگريستند بگستاخيهايي برخاستند، و رويه سرزنش و سركوفت بكارهاي خود داده تا توانستند توهين و زباندرازي بمسلمانان دريغ نگفتند. اين براي آنان خوشايند ميبود كه خراباتيان دهن دريده بيباك را در ميخانه هاي خود گرد آورند و آنان را مست گردانيده به »لاطايلاتي« كه بنام ايراد بآفريدگار و آفرينش و توهين بمسلمانان ميگفتند گوش دهند و دل از كينه تهي گردانند. اين بود تا ميتوانستند اسباب خوشنودي رندان خراباتي را بيشتر فراهم ميگردانيدند. از آنسوي اين بسود مغولان ميبود كه ايرانيان ستمديده و آسيب يافته خود را با باده و چنگ و چغانه سرگرم دارند و آن ستمها و آسيبها را فراموش كرده در انديشه كينه جويي نباشند، بويژه كه آن باده خواري و سرگرمي با بدآموزيهاي غيرتكشي همچون بدآموزيهاي خراباتيان توأم باشد كه خون را بيكبار از جوش اندازد و غيرت و مردانگي را افسرده گرداند. اين براي مغولان بسيار سودمند ميبود كه يكدسته بمردم درس داده ميگفتند: گذشته را فراموش گردانيده و بانديشه آينده نيفتيد و تنها بآن كوشيد كه خوش باشيد، ميگفتند: هرچه بسر آدمي بيايد از خداست، ميگفتند: كوشش و تلاش سودي ندارد. اينان براي مغولان بهترين ياوراني ميبودند كه بيش از يك مليون سپاه كار ميكردند. زيرا مغولان كه آنهمه خونها در ايران ريخته و آن همه دختران را ببردگي برده و سپس بكشور دست يافته يوغ فرمانروايي خود را بگردن مردم بدبخت گزارده بودند، بسيار نيازمند ميبودند كه ايرانيان گذشته را فراموش كنند و از آن خونها يادي ننمايند و از آن دخترها نامي نبرند، و بانديشه آينده نيفتند و در آرزوي آزادي نباشند و بهيچ كاري دخالت نكرده و سررشته را به مغولان سپرده خود در ميخانه ها بخوشي پردازند. بسيار نيازمند ميبودند كه ايرانيان همه كارها را از خدا دانسته و آسيبهايي را كه ديده بودند از سرنوشت شمارده كينه چنگيز و هولاگو را از دل بيرون كنند. براي مغولان چه لذتي ميداشت هنگامي كه ميشنيدند كه يكشاعري در ايران هست و چنين ميگويد:
از خدا دان خلاف دشمن و دوست-----كـه دل هر دو در تصرف اوست
از خدا دان خلاف دشمن و دوست-----كـه دل هر دو در تصرف اوست
چه لذتي ميداشت هنگاميكه ميشنيدند كه يك حكيمي درباره كشتگان بمردم چنين ميگويد:
خوني و نجاستي و مشتي رگ و پوست-----انگار نبود اين چه غمخوارگيست
چه لذتي ميداشت كه ميشنيدند يك مشت ديوانگاني بنام صوفيان هستند كه ميگويند خدا چنگيزخان را براي گرفتن خون شيخ مجدالدين بغدادي فرستاده، يا ميشنيدند كه همان ديوانگان چون »عارفند«، و ديده شه شناس ميدارند كه شاه را در هر لباس ميتوانند شناخت، اينست مغولان آدمكش را »خدا« ميشمارند، و يكي از پيرانشان چون مغولي را ديده ماليخوليايش گل كرده و گفته: »در اين رخت آمده اي كه نشناسمت؟!..«. چه صوفيان و چه خراباتيان و چه شاعران هرچه ميگفتند بسود آنان ميبود، و اينست من نميدانم آيا مغولان اينها را فهميده و از روي فهم و بينش ميدان بصوفيان و خراباتيان داده و با دست كاركنان خود بگستاخي و دليري آنان افزوده اند، يا تنها بنام آنكه هيچ تعصبي نميداشتند اين ميدان بدست صوفيان و خراباتيان افتاده.
هرچه هست داستان دلگداز شگفتيست كه در هنگامي كه بيگانه بكشور درآمده و آن گزند و آسيب را رسانيده بود و ميبايست مردان كاردان و غيرتمندي پا بميان گزارند و مردم را از نوميدي باز دارند و بپافشاري و مردانگي برانگيزند، در چنان هنگامي صوفيان و خراباتيان ميدان بزرگي پيدا كرده بدانسانكه گفتيم بكار كوشيده اند. از اينسوي شيخ در خانقاه، درويشان مفتخوار و بيدرد را بگرد خود آورده با آن ريش و پشم و با آن دلق پاره، پاي كوبيده و دست افشانده و با صد تبختر نعره زده اند و چنين خوانده اند:
اين وجد و سماع ما مجازي نبود-----اين رقص كه ميكنيم بازي نبود
اين وجد و سماع ما مجازي نبود-----اين رقص كه ميكنيم بازي نبود
با بيخبران بگو كاي بيخبران-----بيهوده سخن بايـن درازي نبود
از آنسوي رند خرابات بعربده برخاسته و فرياد كرده:
ساقي بنور باده برافروز جام ما-----مطرب بگو كه كار جهان شد بكام ما
ساقي بنور باده برافروز جام ما-----مطرب بگو كه كار جهان شد بكام ما
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم-----اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
بدينسان با صد بيدردي روز گزارده و بدآموزيهاي زهرناك خود را بيرون ريخته اند و اين شگفت كه با هم راه نرفته بيكرشته كشاكشهايي نيز پرداخته اند كه ميخواهيم در اينجا آن را شرح دهيم:
٧ــ كشاكش صوفيان با خراباتيان ...
اين كشاكش صوفيان و خراباتيان يكي ازداستانهاي شنيدنيست و اين را اگرچه در جايي ننوشته اند، ما از شعرهاي خراباتيان بدست آورده ايم و چون بخش بزرگي از شعرهاي حافظ در اين زمينه است در اينجا آنرا شرح ميدهيم. بايد دانست صوفيان با همه آلودگيهاشان عنوان پرهيزكاري و پارسايي ميداشتند و باده و چنگ و چغانه را از روي عقيده مسلماني حرام ميشماردند و ناگزير با خراباتيان دشمني نشان ميدادند و نكوهش بآنان دريغ نمي گفتند. از اينسوي خراباتيان نيز آنان را دشمن ميداشتند و اكنون كه در زمان مغول دستهاي گرديده و شكوهي يافته بودند، از بدگويي و زبان درازي با صوفيان باز نمي ايستادند، و شعرها در نكوهش آنها ميسرودند:
بگو بزاهد سالوس خرقه پوش دو روي-----كه دست زرق دراز است و آستين كوتاه
بگو بزاهد سالوس خرقه پوش دو روي-----كه دست زرق دراز است و آستين كوتاه
تو خرقه را ز براي هوا همي پوشي-----كه تا بزرق بري بندگان حق از راه
صوفيان كه به اينان نكوهش مينمودند، در پاسخ، آنان نيز دست بدامن جبريگري زده ميگفتند: خدا ما را خراباتي آفريده ما چكار كنيم؟!..
صوفيان كه به اينان نكوهش مينمودند، در پاسخ، آنان نيز دست بدامن جبريگري زده ميگفتند: خدا ما را خراباتي آفريده ما چكار كنيم؟!..
منعم از مي مكن اي صوفي صافي كه حكيم-----در ازل طينت ما را بمي صاف سرشت
من ز مسجد بخرابات نه خود افتادم-----اينهم از روز ازل حاصل فرجام افتاد
يا نشسته با خود ميگفتند: از كجا كه همان كارهاي آنان بهتر از اين كارهاي ما باشد؟!..
ترسم كه صرفه اي نبرد روز بازخواست-----نان حلال شيخ ز آب حرام مـا
زاهد شراب كوثر و عارف پياله خواست-----تا در ميانه خواسته كردگار چيست
ميگفتند: اين باده نوشي بي رياي ما بهتر از زهد ريايي صوفيانست:
باده نوشي كه در آن هيچ ريايي نبود-----بهتر از زهد فروشي كه درو روي رياست
ميگفتند: خود صوفيان نيز مي ميخورند ولي در نهان:
خم شكن نميداند اينقدر كه صوفي را-----جنس خانگي باشد همچو لعل رماني
اگر شعرهاي حافظ و ديگر خراباتيان را بخوانيد پر است از نكوهش صوفيان. بايد گفت: صوفيان سزاي بيشرمي هاي خود را از دست اين بيشرمتران مي يافته اند. تا اينجا كشاكش ساده ميبوده. ليكن سپس خراباتيان به يك كار شگفتي برخاسته اند. كاري كه نخست جز شوخي و ريشخند نبوده ولي كم كم رويه راستي بخود گرفته و چون اين داستان شگفتتر است من آنرا گشاده تر خواهم نوشت: در آن كشاكش كه در ميانه ميرفته و خراباتيان پاسخ بصوفيان ميداده اند، يك گام جلو گزارده خواسته اند كه خرابات يا ميخانه را كه جايگاه مغ بچگان ساغر گردان و بدمستان و قماربازان و چنگ و چغانه نوازان ميبوده در رديف »خانقاه« قرار دهند و بگويند اينجا نيز يك جايگاهي براي »طي مقامات« ميباشد. اينست برگشته بصوفيان گفته اند: آخر شما چه هستيد كه ما نيستيم؟!.. شما در آنجا چه ميداريد كه ما در اينجا نميداريم؟!..
چون صوفيان ميگفتند: ما در اينجا براي خداجويي گرد آمده ايم، اينان گفته اند: مگر خدا تنها در خانقاه است و در ميخانه نميشود او را جست؟!.. ما هم خدا را در اينجا ميجوييم.
زاهد بخرابات بيـا راست مترس-----ترسي كه در اين راه خطرهاست مترس
آنكس كه ز ترس او نيايي بر ما-----پنهان ز تو در خرابه ماست مترس
در خرابات مغان نور خدا ميبينم-----اين عجبتر كه چه نوري ز كجا ميبينم
همه كس طالب يارست چه هشيار چه مست-----همه جا خانه عشقست چه مسجد چه كنشت
صوفيان دم از »عشق خدا« ميزدند اينان نيز دم از عشق زده اند و آنگاه چنين گفته اند: ما باده را بنام همان عشق ميخوريم:
ما در پياله عكس رخ يار ديدهايم-----اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما
چنانكه صوفيان در زمينه همان عشق بيشرمي هايي داشتند و شاهد بازيهاي خود(بچه بازی ) را عشق بخدا ميناميدند، اينان در آن بيشرمي از صوفيان باز نمانده اند:
دوستان عيب نظر بازي حافظ نكنيد-----كه من او را ز محبان خدا ميبينم
ميگفتند: هرچه صوفيان ميدانند ما نيز ميدانيم ولي نبايد بگوييم:
مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز-----ورنه در مجلس رندان خبري نيست كه نيست
راز درون پرده ز رندان مست پرس-----كاين حال نيست زاهد عالي مقام را
صوفيان بهر خانقاهي پيري (شيخي) میداشتند. اينان بريشخند »پير گبر ميفروش« را با آن ريش و پشم مي آلود و چركين پيش كشيده گفته اند: اين هم »پير« ماست. گفته اند: اين نيز رازهايي را از خدا ميداند و بما ياد ميدهد:
گر مرشد ما پير مغان شد چه تفاوت-----در هيچ سري نيست كه سري ز خدا نيست
سپس از زبان همان پير ميفروش ـ آن پيري كه هر روز دست بريشش زده ميخنديده اند، آن پيري كه در حال مستي به سر و دوشش ميپريده اند ـ پندهايي ساخته پراكنده كرده اند:
نخست موعظه پير ميفروش اينست-----كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد
صوفيان ميگفتند: ما ميكوشيم كه »مني« را در خود بكشيم و از خود درگذريم تا بخدا برسيم. اينان گفته اند: چاره اينكار باده نوشي است. شما سالها رنج ميبريد تا از »مني« بيرون آييد. ما چون ساغري بسر ميكشيم به يكبار از خود بيخود و از مني بيرون شده ايم.
در بحر مايي و مني افتاده ام بيار-----مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني
چون ز جام بيخودي رطلي كشي-----كم زني از بيخودي لاف مني
صوفيان مدعي ميبودند كه با آنكه يك مشت تهيدست و گرسنه اند تاج به پادشاهان ميبخشند و هركه را بخواهند بپادشاهي توانند رسانيد يا از فرمانروايي توانند انداخت. خراباتيان نيز همان ادعا را بريشخند بخود بسته گفته اند: اين گدايان لات كه در گرد ميخانه اند و هر كدام اگر چند شاهي از گدايي بدست ميآورند بميفروش داده باده ميخورند، هريكي جايگاه بلندي در دستگاه خدا ميدارند و تاج بپادشاهان ميبخشند.
با گدايان در ميكده اي سالك راه-----با ادب باش گر از سر خدا آگاهي
بر در ميكده رندان قلنـدر باشند-----كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاي-----دست قدرت نگر و منصب صاحبجاهي
چون مردان بيكار و بيعاري ميبوده اند، روز خود را با اين ريشخندها و سركوفتها بسر ميبرده اند و گاهي نيز يك بازي در ميآورده اند بدينسان كه يكي از ايشان صوفي ميشده كه چون سالها در خانقاه بسر برده و از رنج و رياضت به »مقامي« نرسيده به اين انديشه افتاده كه بخرابات بيايد، و در اينجا »طي مقامات« كند و اينست بدر خرابات آمده و آنرا ميزند و خراباتيان در برويش باز نميكنند، يا ميگويند خرقه تو ناپاك است، برو بشوي و بيا:
شستشويي كن و آنگه بخرابات خرام-----كه نگردد ز تو اين دير مغان آلوده
از اينگونه بازيها و بازيچه ها فراوان داشته اند. شگفتر از همه آنكه اين ماننده سازي خراباتيان در برابر صوفيان كه چنانكه گفتيم نخست عنوان شوخي و بازي داشته، كم كم رويه ديگري بخود گرفته كه بيشتري از خود صوفيان نيز بآن پرداخته اند.
اين يك كار ديگري براي صوفيان شده كه هريكي از ايشان دم از رندي زند (رندي كه ضد صوفيگري بوده) و نام خرابات برد، و سخني از باده خواري گويد. اين خود يك »مقامي« گرديده كه هر صوفي بايستي بپيمايد. صوفياني كه پس از زمان حافظ آمده اند بيشتر آنان همين سخنان حافظ را كه بضد آنها بوده گرفته و تكرار كرده اند. هاتف اسپهاني و عصمت بخارايي و ديگران در اين باره داد »سخن سنجي« داده اند. از اينجا اندازه فهم و خرد آنان را توان دانست.
٨ــ گزارشهاي نابجايي كه ميكنند ...
چنانكه گفتيم يكي از زمينه هايي كه حافظ در سخن سازي خود از آن بهره ميجويد، همين كشاكش صوفي و خراباتي است كه بسياري از شعرهاي او در اين زمينه است. اين كشاكش از آغاز زمان مغول برخاسته و خود يك سرگرمي براي شاعران بيكار و ياوه گوي خراباتي بوده كه بيگمان شعرهاي بسياري در اين زمينه ساخته اند (چنانكه برخي از آنها از تذكره ها بدست ميآيد ولي چون من دسترسي نداشتم كه بياورم چشم پوشيدم) سپس كه حافظ آمده آن زمينه را بيشتر دنبال كرده و يك رنگ و روغني بآن داده. چنانكه گفتيم اين كشاكش نخست عنوان ريشخند و شوخي داشته و هنوز از شعرهاي حافظ لحن شوخي پيداست:
گر مرشد ما پير مغان شد چه تفاوت-----در هيچ سري نيست كه سري ز خدا نيست
مرشد كه در نزد صوفيان يك مرد دانا و آگاه و رياضت كشيده اي ميبوده و جايگاه بزرگي ميداشته، اين بجاي آن يك پير گبر ميفروش را كه كارش از پست ترين كارها بوده ميشناساند و ميگويد: »تفاوت ندارد. در هيچ سري نيست كه رازهايي از خدا نباشد«، و پيداست كه اين جز ريشخند نتواند بود. كساني كه از اين زمينه كشاكش صوفي و خراباتي و از داستان شگفت آن كه ما شرح داديم ناآگاه ميباشند معني اين رشته از شعرهاي حافظ را ندانسته چنين ميگويند: »حافظ با صوفيان و زاهدان رياكار نبرد ميكرده « و اينرا يك هنري براي حافظ ميشمارند. ولي بايد گفت اشتباه ميكنند.
يك داستاني در بچگي شنيده ام كه بايد در اينجا بنويسم: پيش از زمان مشروطه در ايران »نام شب« معمول ميبود. يكشبي يكدسته از خواننده و نوازنده بعروسي ميروند و در پايان شب كه باز ميگشته اند نام شب نداشته اند و يادشان نميبوده كه نام شب بايد داشت و اينست چون بجايي ميرسند كه قراول از دور فرياد ميكشد: »آينده كيستي؟.. نام شب«، اينان در ميمانند. سردسته شان تدبيري ميانديشد، بدينسان كه بنوازندگان ميگويد: شما بنوازيد، و خود نيز آواز بر ميدارد: »عيش و نشاطون يريدور اردبيل...« (جاي عيش و نشاطست اردبيل). تصنيفي ميبود كه آنزمان در تبريز ميخواندند. مقصود سردسته اين ميبود كه يك دلخوشي بقراول بدهند و بي نام شب درگذرند، ولي نگو كه نام شب همان »اردبيل« ميبوده و از اينسو قراول چنين ميپندارد كه آنان نام شب را ميدانند و بدينسان نام شب ميدهند. اينست پرخاش كرده فرياد ميكشد: »مرد نام شب دادن كه سرنا و دف نميخواهد، بگو »اردبيل« ديگر«. اكنون بايد همان سخن را به حافظ گفت: »آقاي حافظ گفتن اينكه رياكار نباشيد، پريشانگويي نميخواهد، اينهمه ستايش بيمعني از باده نميخواهد، اينهمه سخن از ساده بازي نميخواهد، اينهمه داد جبريگري دادن نميخواهد، اينهمه درس مستي و بيغيرتي دادن نميخواهد...«. آري حافظ بصوفيان رياكار نكوهش ميكند ولي خود او مردم را بجبريگري ميخواند، بمستي و رندي ميخواند، بساده بازي و بيناموسي ميخواند، كه اينها بدتر از پيروي صوفيان رياكار است. حافظ زبان بريده چند جا بخدا گستاخي ميكند كه زشت ترين گناهست.
يك داستاني در بچگي شنيده ام كه بايد در اينجا بنويسم: پيش از زمان مشروطه در ايران »نام شب« معمول ميبود. يكشبي يكدسته از خواننده و نوازنده بعروسي ميروند و در پايان شب كه باز ميگشته اند نام شب نداشته اند و يادشان نميبوده كه نام شب بايد داشت و اينست چون بجايي ميرسند كه قراول از دور فرياد ميكشد: »آينده كيستي؟.. نام شب«، اينان در ميمانند. سردسته شان تدبيري ميانديشد، بدينسان كه بنوازندگان ميگويد: شما بنوازيد، و خود نيز آواز بر ميدارد: »عيش و نشاطون يريدور اردبيل...« (جاي عيش و نشاطست اردبيل). تصنيفي ميبود كه آنزمان در تبريز ميخواندند. مقصود سردسته اين ميبود كه يك دلخوشي بقراول بدهند و بي نام شب درگذرند، ولي نگو كه نام شب همان »اردبيل« ميبوده و از اينسو قراول چنين ميپندارد كه آنان نام شب را ميدانند و بدينسان نام شب ميدهند. اينست پرخاش كرده فرياد ميكشد: »مرد نام شب دادن كه سرنا و دف نميخواهد، بگو »اردبيل« ديگر«. اكنون بايد همان سخن را به حافظ گفت: »آقاي حافظ گفتن اينكه رياكار نباشيد، پريشانگويي نميخواهد، اينهمه ستايش بيمعني از باده نميخواهد، اينهمه سخن از ساده بازي نميخواهد، اينهمه داد جبريگري دادن نميخواهد، اينهمه درس مستي و بيغيرتي دادن نميخواهد...«. آري حافظ بصوفيان رياكار نكوهش ميكند ولي خود او مردم را بجبريگري ميخواند، بمستي و رندي ميخواند، بساده بازي و بيناموسي ميخواند، كه اينها بدتر از پيروي صوفيان رياكار است. حافظ زبان بريده چند جا بخدا گستاخي ميكند كه زشت ترين گناهست.
در ايرانيان يك عادت بسيار زشتي پيدا شده و آن اينكه چون ستايش كسي يا نكوهش او را ميشنوند، درباره اش خود را فريب ميدهند. ما اين را آزموديم در داستان فردوسي، كه چون در سال ١٣١٣ كنگرهاي بنام او در تهران برپا شد و هايهوي فردوسي بازي برخاست، يكي فردوسي را »سپهبد« گردانيده گفتار راند كه فردوسي از فنون جنگي امروزه آگاه ميبوده و براي افسانه خنك هفتخوان شاهنامه نقشه جنگي ترتيب داد. ديگري فردوسي را پزشگ گردانيده كنفرانس داد. ديگري او را يك دانشمند »پداگوژي« گردانيد و »تعليم و تربيت از نظر فردوسي« نوشت. ديگري شاهنامه را »قرآن فارسي« ناميده و چنين گفت: »همه چيز از آن ميتوان درآورد«. اينان نه آنكه دروغ ميساختند، از ناتواني روان خود را فريب ميدادند. اين يك بيماريست كه در اين توده پيدا شده. در نكوهش نيز اينچنين است. كسي را كه به بدي بشناسند، هرگونه بدي باو ميبندند. چند سال پيش كه اصغر بروجردي را گرفتند كساني ميرفتند و مي ديدند و چون باز ميگشتند، ميگفتند: »از چشمهايش پيداست كه جانيست. من همينكه ديدم شناختم كه اين جانيست و آن جنايتها را اين كرده«. در روزنامه ها نيز همين را نوشتند. در حاليكه از يكماه پيش ميبود كه جنايت دانسته شده و شهرباني در پي جاني ميگشت، و از آنسوي اصغر بروجردي هر روز سيني باميه در دست در ميدان سپه ميگرديد، و من نميدانم اين جاني شناسان چرا او را نميشناختند؟!.. از آنسوي چشمهاي اصغر همچون چشمهاي ديگر بروجرديان ميبود و يك معناي خاصي از آن بر نميآمد. اين نمونه بيچارگي اين توده است. از بس روان و خرد ناتوان گرديده نميتواند راستيها را دريابد و بدينسان فريب ميخورد و خود را فريب ميدهد. آنهمه ستايش از حافظ ميكنند و من چون كتاب او را بدست آورده ميخوانم مي بينم بسياري از شعرهايش بيكبار بيمعني است.مثلا اين شعر پايين را معني كنيد:
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند-----خاك آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
شاعر ميخواهد چه بگويد؟!.. اين يك معناييست كه شعراي خراباتي بارها تكرار كرده اند كه هنگاميكه گل درست كرده و ميخواستند كالبد آدم را بسازند، كمي نيز باده بآن ريختند و اينست مهر باده در دل ما فرزندان آدم خوابيده است. حافظ نيز ميخواهد آن را بگويد. ولي معني را وارونه گردانيده ميگويد: »خاك آدم بسرشتند، و آنهم به پيمانه (كه ظرف باده است نه خود باده) زدند«. شعريست بسيار بيمعني، ليكن شما از حافظ پرستان بپرسيد و ببينيد كه با چه آب و تابي اين را معني ميكنند. من داستان »پير ميفروش« را شرح دادم كه چون صوفيان هر گروهي يك پيري ميداشتند، اينان كه بريشخند و شوخي ميكده را با خانقاه يكسان گردانيده اند چنين گفته اند كه ما نيز در اينجا پيري ميداريم، و پير گبر ميفروشي را كه روزي چند بار به ريشش خنديده و بدوشش ميپريده اند بجلو كشيده و پير خود ناميده اند. ولي كساني ميآيند و ميگويند: مقصودش از پير ميفروش اميرالمؤمنين است، چون اينها او را مرشد خود ميشناختند.
يكي نميپرسد: اي بيخرد علي كجا و نام پير ميفروش كجا؟!.. اگر اين راست است كه حافظ يا ديگري امام علي بن ابيطالب را پير ميفروش ناميده همين گناه او بس!..
خود شاعر مقصودش را آشكار ميگرداند. ميگويد: اگر ما پير مغان را بمرشدي گرفته ايم جاي نكوهش نيست. زيرا اينهم رازهايي از خدا در سر دارد. چنانكه گفتيم اين سخنان از روي ريشخند ميبوده. ولي بهرحال مي بينيد كه شاعر عذرخواهي ميكند كه يك پير ميفروشي را بمرشدي پذيرفته اند. اگر مقصود علي بودي اي نادان چه جاي اين عذرخواهي بودي؟!.. بارها ديده ام كساني با دهان پر باد اين شعر حافظ را ميخوانند:
يكي نميپرسد: اي بيخرد علي كجا و نام پير ميفروش كجا؟!.. اگر اين راست است كه حافظ يا ديگري امام علي بن ابيطالب را پير ميفروش ناميده همين گناه او بس!..
خود شاعر مقصودش را آشكار ميگرداند. ميگويد: اگر ما پير مغان را بمرشدي گرفته ايم جاي نكوهش نيست. زيرا اينهم رازهايي از خدا در سر دارد. چنانكه گفتيم اين سخنان از روي ريشخند ميبوده. ولي بهرحال مي بينيد كه شاعر عذرخواهي ميكند كه يك پير ميفروشي را بمرشدي پذيرفته اند. اگر مقصود علي بودي اي نادان چه جاي اين عذرخواهي بودي؟!.. بارها ديده ام كساني با دهان پر باد اين شعر حافظ را ميخوانند:
در خرابات مغان نور خدا ميبينم-----اين عجبتر كه چه نوري ز كجا ميبينم
اين را ميخوانند و يك لذتي ميبرند و چنين وا مي نمايند كه حافظ در اينجا يك معناي عرفاني را گنجانيده، و او ميفهمد و لذت مي يابد. يكروز از يكي پرسيدم: معني اين شعر چيست؟.. گفت: چطور؟!.. مگر معني اين شعر مبهم است؟!.. گفتم نه مبهم نيست. خرابات مغان كه يكجايي ميبوده چركين و پست، يك پير گبري با ريش و پشم مي آلودي مي ميفروخته، و بچگان لوس و تردامني به اين و آن ساغر ميداده اند، يكدسته از لاتان و بيدردان در آنجا گرد آمده بگفته خود حافظ خرقه و دفتر گرو گزارده باده ميخورده اند و چون مست ميشدند لاطائلات ميسروده اند، بهم دشنام ميداده اند، جست و خيزهاي خنده آوري ميكرده اند. اين خرابات مغان بوده كه شاعر شيراز در آن جهان بدمستي در آن نور خدا مي ديده. اينست معني شعر. گفت: نه آقا!.. اين معني عرفاني ديگري دارد. گفتم: بگو، درماند و دم فروبست. تنها اين شعر نيست، و تنها شعرهاي حافظ نميباشد، در همه چيز چنينند كه چون بپرسي پاسخي نتوانسته در ميمانند. براي آزمايش بپرسيد آن عشقي كه حافظ ميگويد و آنهمه يادش ميكند، معنايش چيست؟!.. بپرسيد تا ببينيد چگونه در ميمانند. حافظ ياوه سرايي را تا بجايي رسانيده كه ميگويد:
بخواري منگر اي منعم فقيران و ضعيفان را-----كه صدر مسند عزت گداي رهنشين دارد
بخواري منگر اي منعم فقيران و ضعيفان را-----كه صدر مسند عزت گداي رهنشين دارد
مصرع دوم اين شعر را نيك انديشيد كه چه معنايي ميدارد؟!.. »گداي ره نشين« كيست. گداي ره نشين آن هيكل هاي چرك آلود شوميست كه هر روز در خيابان در بيخ ديوارها ميبينيد. اين يكي خود را لخت گردانيده، آن ديگري با داغ بازو يا ساق خود را زخمي ساخته، آن ديگري بچه نيم لختي را با تن لرزان و چشم گريان در جلو خود نشانده. يك مشت بي غيرتان پست نهادي كه پي كار نرفته با اين پستي ها دلهاي مردم را سوزانيده چند شاهي پول از دست آنان مي ربايند. حافظ ـ حافظ چرندگو ـ اينها را ميستايد و ميگويد: »صدر مسند عزت را اينان دارند«. اينست اندازه ياوه گويي فيلسوف شيراز. اكنون شما اگر از هواداران حافظ بپرسيد، خواهيد ديد كه اين شعر را كه شايد صد بار خوانده اند توجهي بمعنايش نكرده اند. كوردلان تنها بنام آنكه شعر حافظ است با صد لذت خوانده ولي معنايش را نفهميده اند.
٩ـ فهرستي از بدآموزيهاي حافظ ...
چنانكه گفتيم حافظ مقصد اصليش غزل سرودن و قافيه درست كردن است نه سخن گفتن و معنايي فهمانيدن. اين شيوه ايست كه بيشتر شاعران داشته اند، بويژه در غزلسازي، و اينست شما ارتباطي ميانه گفته هاي آنها نمي بينيد. ميگويند مردي را ديدند كه در تابستان پوستيني بدوش گرفته بود و پرسيدند اين چيست؟!.. چرا در تابستان پوستين پوشيده اي؟!.. پاسخ داد: در نسيه فروش عبا نمي بود. چون بي پول مي بوده و ميبايست نسيه بخرد و نسيه فروش هم جز پوستين نميداشته اين است به آن راضي گرديده. اين داستان شاعرانست. چون بايد فلان كلمه قافيه را در سخن بگنجانند اينست اختياري از خود ندارند و بايد هرچه با قافيه سازش كرد آنرا بگويند. بويژه حافظ كه هيچ پروايي نداشته و هرچه پيشش ميآمده ميگفته. نه از تناقض گويي مي پرهيزيده، نه از پوچي سخن ميترسيده، نه پرواي دين ميداشته، نه در بند آبرو ميبوده.
چنانكه گفتيم حافظ از چند رشته كه بيشتر آنها با هم سازش نميداشت سخن ميگرفت و اين است شما اگر شعرهايش را بخوانيد گاه خراباتيست، گاه صوفيست، گاه مسلمان است، گاه تنها يك شاعر ستايشگر است، گاه عاشق است. كوتاه سخن خودش هم نميداند چيست. گاهي نيز چون هيچ سخن پيدا نميكند بيكبار جلو چرندگويي را باز ميگزارد:
غافلست آنكو بشمشير از تو مي پيچد عنان----- قند را لذت مگر نيكو نميداند مگس
كويت از اشكم چو دريا گشت و ميترسم كه باز-----بر سر آيند اين رقيبان سبكبارت چو خس
اينها چه معنايي ميدارد؟!.. چرا بايد كسي عمر با اين سخنان پوچ بيهوده بسر دهد؟!.. اين پست ترين شيوه بهره مندي از سخن است كه شاعران پيش گرفته اند. سخن كه يك نيروي خداداديست ميتوان از آن بهره هاي بزرگي برداشت. ميتوان دانشهايي بيرون ريخت و هزاران كسان را دانشور گردانيد، ميتوان راستي ها را باز نمود و صدهزاران گمراه را براه آورد، ميتوان پندها سرود، ميتوان اندرزها داد، ميتوان توده درمانده اي را بتكان آورد، بالاخره ميتوان پول و داراك بدست آورد، از سخن هرگونه بهره توان برداشت و پست ترين همه آنها اينست كه كسي از آن قافيه بافي كند. اين كند كه چند كلمه اي را فهرست كرده هر كدام را در شعري نشاند و يك غزلي يا قطعه اي را پديد آورد. اين يك بازيچه بيخردانه بيش نيست. اين خود زيانكاريست كه كسي معني را قرباني كلمه ها كند. حافظ اگر بجاي اينگونه شعرگويي خشت زني كردي، در پيشگاه حقيقت ارج بيشتري يافتي. زيرا از آن خشتها سودي توانستي بود ولي از اين سخن او هيچ سودي نتواند بود. گذشته از آنكه چون بدآموزيهاي بسياري را بسخنان خود آميخته زيانها نيز ميدارد.
حافظ روسياه تنها به آن بس نكرده كه عمر هدر سازد و زندگاني با بيهوده گويي بسر برد، يكرشته بدآموزيهاي زهرناك را نيز در سخنان خود گنجانيده و از خود بيادگار گزارده كه مليونها كسان را نيز همچون خود پوچ مغز و آلوده گرداند. زيان شعرهاي حافظ بيش از همه از اين راهست، و من اينك فهرستي از آن بدآموزيها را در اينجا ميآورم:
١- ستايش هاي گزافه آميز بيرون از اندازه از باده كرده. اينهمه ستايش از باده براي چيست؟!.. من نميگويم باده بد است. در اينجا سخن از بدي باده را نميدارم. مي گويم نيكيش كدام است؟!.. آيا اينهمه ستايش ازو ياوه بافي نيست؟!.. باده را اگر كم خورند اندك خوشي دارد، ولي چون بيش شد گيجي آورد و بهذيان گويي وا دارد، و اگر بيشتر شد كار باستفراغ و ناپاكي كشد. چنين چيزي نيكيش كدام است؟!.. آن ستايش هايي كه حافظ و ديگران از باده كرده و چنين وا نموده اند كه باده رازهاي سربسته را گشايد و نادانستني ها را دانسته گرداند، جز ياوه گويي نيست. هركسي حق دارد حافظ را تنها بنام اين شعرهايش، ديوانه ياوه گويي شناسد.
بياساقي آن آب آتش خواص-----بمن ده كه تا يابم ازغم خلاص
بياساقي آن آب آتش خواص-----بمن ده كه تا يابم ازغم خلاص
فريدون صفت كاوياني علم-----برافرازم از پشتي جام جم
بيا ساقي اين نكته بشنو ز مي-----كه يك جرعه مي به ز ديهيم كي
ميتوان باور كرد كه نود درصد باده خواران ايران فريب اين شعرهاي حافظ و ديگران را خورده اند، و من نميدانم هواداران حافظ با اين نادانيهاي او چه ميگويند و چه بهانه پيش ميكشند.
٢- از جهان نكوهش هاي بسيار كرده. اينان يك گروهي ميبودند كه چون خود پي كاري نمي رفتند و خانه و افزار زندگاني آماده نمي گردانيدند ناگزير از خوشيهاي زندگي بي بهره ميگرديدند، و اين بود بكينه جويي زبان باز كرده نكوهش از جهان ميسرودند.
حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست-----باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست
حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست-----باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست
جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچست-----هزار بار من اين نكته كرده ام تحقيق
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد-----كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
حافظ اگر بهره اي از خرد ميداشت، اين ميدانست كه در اين جهان بيكار و پيشه نتوان زيست. ميدانست كه در كنج ميخانه ها نشستن و ياوه سرودن و چشم بدست اين شاه و آن وزير دوختن جهان را بخود زندان ساختن است، و اين بود براي خود كاري يا پيشه اي پيش ميگرفت و نيازي بنكوهش از جهان پيدا نميكرد. هر چند اين نكوهش ها از جهان بسيار بيمعني است. آنان معني جهان و زندگي را ندانسته بودند و نافهمانه بسخنهايي پرداختند، ولي همان سخنان نافهمانه آنان در دلها جاي ميگيرد و مايه كجي انديشه ها ميگردد و عزم ها را سست ميگرداند. امروز يكي از انگيزه هاي بيدردي ايرانيان همان سخنان است. در نزد خود به جهان آن ارزش را نميدهند كه در راهش بكوشش و جانفشاني پردازند. از جهان همين اندازه را ميخواهند كه خوراك و پوشاكي از هر راهي كه باشد بدست آورند و روز بگذرانند.
٣- مردمان را به بيدردي و تنبلي و پستي، و بلكه به گدايي و بي آبرويي وا ميدارد:
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود-----ز هرچه رنگ تعلق بگيرد آزاد است
چو خواهد شدن عالم از ما تهي-----گدايي بسي به ز شاهنشهي
بخواري منگر اي منعم فقيران و ضعيفان را-----كه صدر مسند عزت گداي ره نشين دارد
۴- جبريگري را پياپي پيش ميكشد:
رضا بداده بده و ز جبين گره بگشاي-----كه بر من و تو در اختيار نگشاده است
رضا بداده بده و ز جبين گره بگشاي-----كه بر من و تو در اختيار نگشاده است
اگر رنج پيشت آيد و گر راحت اي حكيم-----نسبت مكن بغير كه اينها خدا كند
تو گويي حافظ را برگمارده بودند كه بمردم درس جبريگري دهد و اين بدآموزيهاي بيخردانه را در دلها جايگزين گرداند و اينست شما كمتر غزلي از او پيدا ميكنيد كه اين بدآموزي در آن نباشد. هنگاميكه شاعر از جبريگري سخن ميراند چنان تندي نشان ميدهد كه تو گويي ارث پدرش را از مردم ميخواهد. اين موضوع نمونه ديگري از ناداني و نافهمي حافظ و مانندگان اوست. مرد كور درون با چشم ميديد كه هركسي كه بكاري ميپردازد، نتيجه از آن برميدارد و با خوشي زندگي بسر ميبرد و هركسي كه همچون خود او بيكاري و بيعاري ميگزيند، تهيدست ميماند و با اينحال بخود نيامده و پياپي بزبان ميآورده كه ما را اختياري نيست. خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني.
۵- خرد را كه گرانمايه ترين داده خداست، مينكوهد و بي ارج ميدارد:
قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق-----چو شبنميست كه در بحر ميكشد رقمي
ما را بمنع عقل مترسان و مي بيار-----كاين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست
در ديده حافظ يكي از سودهاي باده همين بوده كه آدمي را زماني دور از »وسوسه« خرد دارد:
ز باده هيچت اگر نيست اين نه بس كه ترا-----دمي ز وسوسه عقل بي خبر دارد
بگمان حافظ در جهان هيچ حقيقتي نبوده است و از خرد سودي برنمي خواسته و يكراهي براي زندگاني نمي شده پيش گرفت:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه-----چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
اين كيشهاي گوناگون كه نتيجه بكار نينداختن خرد است، در انديشه حافظ از نبودن هيچ حقيقتي بوده است.
۶- زبان درازي هايي بخدا ميكند:
شيخ ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت-----آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
یک حافظي كه در يك گوشه ميخانه زندگي با پستي بسر ميبرده بخدا ايرادهايي ميگرفته. شاه يحيي از نامردترين فرمانروايان ايران بشمار است. خاندان مظفري همه شان خونخوار و نامرد و پيمان شكن و زينهار خوار ميبودند: پدر ميل بچشم پسر ميكشيد، پسر پدر را ميكشت، برادر با برادر جنگ ميكرد. آنگاه شاه يحيي در ميان ايشان از همگي بدتر و نامردتر بود كه ميتوان گفت مايه نابودي آنخاندان بيش از همه اين گرديده. يك چنين فرمانرواي بي ارجي را حافظ ستوده ميگويد:
تعظيم تو بر جان و خرد واجب و لازم-----انعام تو بركون و مكان فايض و شامل
ولي در برابر آفريدگار بزرگ جهان گردنكشي نموده به زبان درازيها ميپردازد. ميگويند: »حافظ فيلسوف بوده، فيلسوفها نواقص كون را اظهار ميكنند«. ميگويم فيلسوف آن پستي را از خود نشان نميدهد كه براي چند دينار »وظيفه« يك شاه يحيي را بستايد و بگويد:
روز ازل از كلك تو يك قطره سياهي-----بر روي مه افتاد كه شـد حل مسائل
خورشيد چو آن خال سيه ديد بدل گفت-----ايكاش كه من بودمي آن بنده مقبل
فيلسوف چنان ناداني از خود نشان نميدهد.
اينها زيانهاي ديوان حافظ است. بماند آنكه بيشرمانه دم از امرد بازي ميزند. بماند آنكه صوفيگري و خراباتيگري و ديگر پندارهاي بيهوده را با شيواترين زباني بشعر آورده در دلها جايگزين ميگرداند.
١٠ــ پس چرا حافظ را این چنين مي ستايند؟...
ميدانيم كساني خواهند گفت: درجاييكه شعرهاي حافظ به اين پوچي و زيانمنديست، پس چرا اينهمه او را ستوده اند و مي ستايند؟!.. چرا اروپاييان اين اندازه به او ارج مي گزارند؟!.. ميگويم: شما را با ارجگزاري يا ستايش ديگران چكار؟!.. خودتان با فهم و خردتان داوري كنيد. خدا بشما فهم و خرد داده كه خودتان نيك و بد را بدانيد. ديگران هرچه ميگويند بگويند. شما اگر در پي حقايق هستيد خودتان بينديشيد و بفهميد. شعرهاي حافظ يا بيكبار بيمعني و يا داراي معني زيان آور است. در هزار غزل كمابيش كه حافظ سروده شايد شما ده شعر پيدا نكنيد كه يك معني بخردانه اي را در بردارد. اينها نيز چنين افتاده، نه آنكه حافظ ميخواسته است. دوباره مي گويم: حافظ جز در بند قافيه بافي نميبوده. براي آنكه نيك دانسته شود كه اين شاعر چه پريشانگويي ميكند، من شعرهايي را از يك غزل او بسنجش و گفتگو ميگزارم. ميگويد:
كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز-----شايد كه باز بينيم ديدار آشنا را
شاعر در اينجا كشتي اش شكسته (يا در كشتي نشسته)آرزوي باد شرطه ميكند. ليكن بيدرنگ برگشته ميگويد:
در حلقه گل و مل خوشخواند دوش بلبل-----هات الصبوح هبوا يا ايها السكارا
ديشب در حلقه اي كه گل و باده چيده بودند، بلبل هم آمده، عربي ميخوانده و ميگفته: »باده صبحانه بياوريد، شما نيز اي مستان بيدار گرديد«. همانا بلبل نيز مست ميبوده كه شب را از بامداد نمي شناخته و شبانه باده صبحانه ميطلبيده. »شعر ميگويم و معني ز خدا ميطلبم«. باز در پي آن برگشته ميگويد:
اي صاحب كرامت شكرانه سلامت-----روزي تفقدي كن درويش بينوا را
كشتي فراموش شد، حلقه گل و مل فراموش شد، و اينك به »صاحب كرامت« كه دانسته نيست كيست پيام ميفرستد كه روزي از درويش و بينوا جستجويي كن. باز در پي آن برگشته مي گويد:
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرفست-----با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در اينجا آقاي شاعر پند ميدهد و ميگويد: براي آسايش دو جهان تنها همين بس كه با دوستان مروت و با
دشمنان مدارا كني، ديگر به كشتن و درويدن و بافتن و ريسيدن و دوختن و ساختن و ديگر چيزها نيازي نيست.
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند-----گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را
آقاي حافظ را به كوي نيكنامي گذر نداده اند. آنكه بيكار مي نشسته، باده ميخورده، ياوه ميبافته، نان از دسترنج ديگران ميخورده سرنوشتش ميبوده و اختياري در دست نميداشته. مثلا اگر حافظ خواستي كه برود و بيك پيشه اي پردازد، يا داد و ستد كند، يا زميني را گرفته بكارد، پاهايش خشك شدي و نتوانستي.
آيينه سكندر جام جمست بنگر-----تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا
آن آيينه اي كه شنيده اي اسكندر نگريستي و هرچه را از دور و نزديك در آن ديدي همين جام باده است، اينك تو هم بنگر تا چگونگي ملك داريوش را (كه چند هزار سال پيش بوده) بتو نشان دهد. شاعرك بيچاره چون هيچي پيدا نكرده، يكباره به سيم هذيان گويي زده.
سركش مشوكه چون شمع از غيرتت بسوزد-----دلبر كه در كف او مومست سنگ خارا
اين شعر از بس چرند است من هيچ نميدانم چه معنايي كنم و چه نويسم. »سركش مشو، زيرا اگر سركش شوي چون شمع از غيرتت سوزد، دلبر كه سنگ خارا در كف او همچو مومست«. شما بينديشيد كه آيا از اين معنايي توان درآورد؟!.. راستي آنست كه حافظ هيچ معنايي از اينها نميخواسته است، بلكه قافيه هاي: آشنارا، سكارا، بينوارا، مدارا، قضارا، دارا، خارا و مانند اينها را نوشته بوده و همي خواسته كه هريكي از آنها را در يك بيتي بگنجاند و بس. از اين چند شعر كه در بالا آورديم تنها يك معني ميدارد، تنها يك معني فهميده ميشود، و آن اينكه حافظ ميگويد: من اين بديها كه ميكنم و بد نام شده ام اختياري نيست، »در كوي نيكنامي ما را گذر نداده اند«، و شما بينديشيد كه اين سخن چه اندازه غلط و تا چه اندازه زيان آور است. بينديشيد كه اگر همه بدكاران در جهان اين عذر را بياورند، مثلا اصغر بروجردي كه بچه ها را ميكشت و خونشان ميخورد، سيف القلم شيرازي كه بزنان زهر ميخورانيد و ميكشت، صمدخان مراغه اي، هريكي اين عذر را ميآوردند، آيا جهان چه حالي پيدا ميكرد؟!.. اگر اين فلسفه حافظ راست است پس اين كوششها بنام تربيت براي چيست؟!.. اين قانونها و داوريها چه معني ميدارد؟!.. همان حافظ، اگر يك شب دزد بخانه اش آمده كاسه و كوزه اش بردي، و يا يك ستمگري در كوچه جلوش را گرفته يك سيلي برويش زدي فريادش بدادخواهي بلند شدي، و هيچگاه نگفتي كه اين دزد يا اين ستمگر مجبورند. هيچگاه نگفتي: »گر تو نمي پسندي تغيير ده قضا را«. اينهاست نمونه اي از شعرهاي فيلسوف شيراز. شما خودتان اينها را بسنجيد و بينديشيد. دوباره ميگويم: چه كار بستايش ديگران ميداريد. من نميخواهم همه بديهاي حافظ را بشمارم و او را چنانكه بوده است نشاندهم. شما گفته هاي خودش را بگيريد ببينيد يكمرد تا چه اندازه بي ارج باشد كه براي شعر بافتن و قافيه جفت كردن خود را سگ گرداند و چنين گويد:
پي پارهاي نميكنم از هيچ استخوان-----تا صد هزار زخم بدندان نميرسد
شما اين شعر را نيك به انديشه سپاريد تا اندازه بي ارجي گوينده اش را بدست آوريد. شاعر از يكسو سختي زندگاني خود را نشان ميدهدكه در نتيجه آنكه پي كاري نميرفته است و عمر با غزلبافي هدر ميگردانيده روزگارش با سختي بسيار مي گذشته است. از يكسو تنها براي بافتن يك »مضمون« و ساختن يك بيتي خود را سگ ميگرداند. از آنسو گزافه گويي شاعر را بنگريد: از كندن يك پي پاره صد هزار زخم بدندانش ميرسيده است. انديشيدنيست كه صد هزار زخم در يك دندان چگونه جا مي گرفته است. از آنسوي، مگر آن ستايندگان كيستند؟!.. يكدسته از آنان تذكره نويسانند كه همچون خود حافظ ياوه گو بوده اند، و آنگونه شعرگويي را (كه يگانه خواست، قافيه سازي باشد) هنري ميشمارده اند. آن ستايشهاي اينان از حافظ مانند آنست كه قماربازان بنشينند و از يك قمارباز تردست و زيركي بستايش پردازند. اين شاعران دسته اي ميبودند كه لذت ميبردند از اينكه از وظايف زندگاني و از تلاشهايي كه ميبايد كرد آزاد گردند و بنشينند و لگام هوس را رها كرده با سخن بازي كنند و قافيه بافند، و در آنميان بهر كه خواستند دشنام دهند، هركه را خواستند بستايش پردازند، سخن از باده رانند، گفتگو از ساده كنند، گاهي فيلسوفانه پندها دهند، گاهي رندانه بدآموزيها كنند، اينجا بي نيازي كنند و بفلك نازند، و آنجا به نيازمندي و گدايي پردازند، هرچه خواستند بگويند، بخدا نيز گستاخي و بي فرهنگي دريغ ندارند، با اين سخن بازي و هوسراني روز گزارند، و نان از دسترنج ديگران خورند، و پس از همه اينها كسان ارجمند و والا جايگاهي باشند، و »شاعر« و »اديب« و »فيلسوف« هم ناميده شوند. اينان ستايشهايي كه از حافظ و سعدي كرده اند بيش از همه براي گرمي بازار خودشان بوده و از همه شنيدني تر جمله هايي است كه بكار برده اند: »شهرياراقليم سخن، نقاد بازار ادب...«. اقليم سخن كجاست؟!.. بازار ادب چه معني دارد؟!.. يكدسته ديگر شرقشناسان اروپايند. اينان بدخواهان شرقند. اينان دوست ميدارند كه همه شرقيان همچون حافظ باشند كه به يك كنج خرابات بس كرده با باده و ساده روز گذرانند و جهان و دارايي آنرا به آزمندان اروپا و آمريكا بازگزارند، دوست ميدارند كه همه شرقيان پيروي از حافظ و خيام كرده كوشش و تلاش را بيهوده شمارند، دوست ميدارند كه شرقيان بدستور خراباتيان جهان را هيچ و پوچ شمارند و دم را غنيمت دانسته در انديشه گذشته و آينده نباشند، دوست ميدارند آنان خودشان پياپي ماشينها سازند، افزارهاي گوناگون جنگي پديد آورند، از جوانان سربازان و هوانوردان و چتربازان پرورند، ولي شرقيان همچون حافظ و خيام و سعدي جز در پي سخن بازي و قافيه پردازي نباشند. خودشان اگر يك دشمني رخ نمود زنان و مردان دست بهم داده شرق و غرب را بتكان آورده در چند جا فرونت(جبهه) برانگيزند. ليكن شرقيان دست بدامن شكيبايي زنند و چنين خوانند:
صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند-----كـز اثر صبر نوبت ظـفر آيد
يا گناه را بگردن خدا انداخته چنين گويند:
گر رنج پيشت آيد گر راحت اي حكيم-----نسبت مكن بغير كه اينها خدا كند
تنها حافظ و ديوان او نيست، اين شرقشناسان هرچه را كه مايه درماندگي يك مردمي تواند بود ـ از ديوانهاي حافظ و خيام و سعدي و مولوي و از صوفيگري و خراباتيگري و كيشهاي گوناگون و مار پرستي و گاوپرستي و جوكي گري و روضه خواني و مانند اينها ـ ميستايند و برواجش ميكوشند. زيرا همين ها براي اروپا بيش از مليونها سپاه كار ميكند. همان ديوان حافظ به تنهايي بيش از يك مليون سپاه بكار آنان ميخورد. داستان آنان با اين رفتار خود داستان آن ماهيگيرانيست كه نمي خواهند بخود رنج دهند و ماهيها را يكايك گيرند، و ميخواهند كاري كنند كه صد صد و هزار هزار شكار كنند، و اينست به آب زهر ميريزند كه ماهيان بخورند و گيج شده خود را بكنار زنند، و آنان پياپي گرفته روي هم چينند. در جاييكه ميتوان توده هايي را با بدآموزيها گيج و درمانده گردانيد، كه مليونها و صد مليونها را زبون و زيردست خود ساخت چرا نكنند؟!..
آمديم بكساني كه از ايرانيان امروز سنگ حافظ و سعدي و ديگر شاعران را بسينه ميزنند، و پياپي ديوانهاي آنها را بچاپ ميرسانند، شرح ها مينويسند و ستايش ها ميكنند. اينان نيز بدو دسته اند:
يكدسته آنانكه با شرقشناسان همكارند (بگفته سعدي خواجه تاشانند) و دانسته و فهميده بنابودي اين توده ميكوشند. چرا اين كار را ميكنند؟!.. مگر كسي هم بنابودي توده خود كوشد؟!.. مگر چنين كساني هم در جهان يافت ميشوند؟!.. باور كردني نيست، ولي افسوس كه چنين كساني در شرق پيدا شده اند. دريغ كه چنين كاري را انجام ميدهند. تنها براي آنكه خوش خورند و خوش خوابند و كام گزارند، و در اتومبيل هاي شيك نشينند و ماهانه گزافي گيرند، افزار سياست بيگانگان شده اند و بچنين كار نامردانه اي تن در ميدهند. يكدسته ديگر نيز نافهميده فريب آنان را ميخورند، چون ميبينند در كتابهاي اروپايي نامهاي حافظ و خيام با ستايش برده ميشود، و از اينسو آقاي فروغي، آقاي محمد قزويني، و آقاي دكتر غني و مانند اينان، ديوانهاي آنها را چاپ ميكنند و شرح ها به آنها مينويسند، فريب اين نمايش ها را خورده چنين ميپندارند كه براستي حافظ و سعدي و مولوي و خيام و مانند اينها مردان بزرگي ميبوده اند، و براستي اروپاييان به اينها ارج ميگزارند، از اينرو با يك دلبستگي به شعرهاي آنها ميپردازند و هواداري بي اندازه ميكنند. يكدسته از اينان به درد تذكره نويسان گرفتارند كه خود شاعرند و سرمايه شان جز قافيه سازي نيست. از اينرو از حافظ و سعدي و ديگران هواداري ميكنند. از نافهمي بنابودي يك توده خرسندي ميدهند و برفتن سرمايه پوچ خودشان خرسندي نميدهند.
يكدسته آنانكه با شرقشناسان همكارند (بگفته سعدي خواجه تاشانند) و دانسته و فهميده بنابودي اين توده ميكوشند. چرا اين كار را ميكنند؟!.. مگر كسي هم بنابودي توده خود كوشد؟!.. مگر چنين كساني هم در جهان يافت ميشوند؟!.. باور كردني نيست، ولي افسوس كه چنين كساني در شرق پيدا شده اند. دريغ كه چنين كاري را انجام ميدهند. تنها براي آنكه خوش خورند و خوش خوابند و كام گزارند، و در اتومبيل هاي شيك نشينند و ماهانه گزافي گيرند، افزار سياست بيگانگان شده اند و بچنين كار نامردانه اي تن در ميدهند. يكدسته ديگر نيز نافهميده فريب آنان را ميخورند، چون ميبينند در كتابهاي اروپايي نامهاي حافظ و خيام با ستايش برده ميشود، و از اينسو آقاي فروغي، آقاي محمد قزويني، و آقاي دكتر غني و مانند اينان، ديوانهاي آنها را چاپ ميكنند و شرح ها به آنها مينويسند، فريب اين نمايش ها را خورده چنين ميپندارند كه براستي حافظ و سعدي و مولوي و خيام و مانند اينها مردان بزرگي ميبوده اند، و براستي اروپاييان به اينها ارج ميگزارند، از اينرو با يك دلبستگي به شعرهاي آنها ميپردازند و هواداري بي اندازه ميكنند. يكدسته از اينان به درد تذكره نويسان گرفتارند كه خود شاعرند و سرمايه شان جز قافيه سازي نيست. از اينرو از حافظ و سعدي و ديگران هواداري ميكنند. از نافهمي بنابودي يك توده خرسندي ميدهند و برفتن سرمايه پوچ خودشان خرسندي نميدهند.
اينهايند آنان كه از حافظ بستايش ميپردازند. آيا ميتوان به اين ستايشها ارجي گزاشت؟!.. ميتوان بانگيزه اينها چشم از راستي ها پوشيد؟!.. بهترين دليل به بي ارجي اين ستايش ها همانست كه مي بينيد اينان در برابر دليلهاي استوار ما يا خود را به ناشنيدن ميزنند و بي پروايي مينمايند و يا پستي و بد نهادي از خود نشان داده بسخناني زشت و بي فرهنگانه ميپردازند و برخي كه ميخواهند يك پاسخي دهند چنان سخنان سست و بي مغزي را بميان ميآورند كه آدم دلش به بيچارگيشان ميسوزد و چاره جز خاموشي نمي بيند. مثلا ما بدآموزيهاي شاعر را ـ از ستايش باده خواري، و پافشاري در جبريگري، و بي ارج شماردن جهان، و پرده دري در ساده بازي و مانند اينها كه هريكي گناه بزرگي ازو، و زيان بزرگي به توده است ـ ميشماريم و شعرهاي او را بگواهي ياد ميكنيم، يكي از آنان پاسخ داده چنين ميگويد: »شما حافظ را از نظر اجتماع انتقاد كرده ايد. حافظ كه اجتماعي نيست. خودش ميگويد من اجتماعي نيستم. او شاعر است...«. آدم در ميماند كه در برابر چنين گفته پوچي چه بزبان آورد و چون مي انديشد مي بيند راستي اينان بيچاره شده اند، براستي نيروهاي خداداديشان تباه گرديده، و چاره نمي بيند جز آنكه بخاموشي گرايد. درست مانند آنست كه شما با توپ و تانك و شصت تير به يك شهري يا دهي حمله بريد و ببينيد مردم آنجا با دگنك بجلو شما ميآيند كه ناگزير گرديد دست باز نكرده همچنان آرام بايستيد.
No comments:
Post a Comment